قصه کودکانه پیش از خواب
خرسی که خیلی عسل دوست داشت
به نام خدای مهربان
روزی روزگاری، خرس کوچولویی با پدر و مادرش در جنگل بزرگی زندگی میکرد. خرس کوچولو مهربان و باادب بود و همهی حیوانات جنگل دوستش داشتند. او روزها با دوستانش بازی میکرد، از تنهی درختها بالا میرفت، لای علفهای بلند و سبز پنهان میشد و به پدر و مادرش هم کمک میکرد؛ اما یک عادت بد داشت! خرس کوچولوی ما، عسل را خیلی دوست داشت. همهی خرسها عسل را دوست دارند؛ اما خرس کوچولو بیشتر از همهی خرسها عسل شیرین و خوشمزه را دوست داشت.
مادرش همیشه میگفت: «تو نباید اینهمه عسل بخوری، ممکن است مریض شوی.»
اما خرس کوچولو گوش نمیکرد. هرچقدر عسل میخورد بازهم میخواست. مادر خرس کوچولو از این عادت بد او خیلی ناراحت بود و همیشه فکر میکرد که چطور میتواند به او بفهماند که خوردن عسل زیاد برایش ضرر دارد.
تا اینکه یک روز موقع بازی در جنگل، دوستان خرس کوچولو سروصدای عجیبی شنیدند. با تعجب به همدیگر نگاه کردند و دنبال صدا گشتند. میدانید چی دیدند؟ خرس کوچولو وسط جنگل، لابهلای درختهای بلند، روی علفهای نرم خوابیده بود و ناله میکرد.
دوستان خرس کوچولو جلو رفتند و پرسیدند: «چی شده خرس کوچولو؟ چرا ناله میکنی؟»
خرس کوچولو همانطور که ناله میکرد جواب داد: «دلم دلم درد میکند.»
دوستان خرس کوچولو او را بلند کردند و به خانه بردند و سر جایش خواباندند. در همین موقع مادر خرس کوچولو هم با سبدی پر از میوههای تازه و خوشمزه از راه رسید و با دیدن آنها باعجله جلو رفت. وقتی خرس کوچولو را دید که از دلدرد ناله میکند با تعجب پرسید: «تو که صبح چیز بدی نخوردی؟»
خرس کوچولو جواب داد: «نه مادر، هیچچیز بدی نخوردم.»
مادر گفت: «موقع بازی در جنگل چی؟»
دوستان خرس کوچولو همه باهم گفتند: «نه ما هیچی نخوردیم.»
مادر خرس کوچولو با تعجب گفت: «پس دیگه چی میتواند باشد؟ صبح هم که زیادی عسل نخوردی.»
خرس کوچولو گفت: «آن عسل خیلی هم کم بود. آنقدر کم بود که من مجبور شدم دنبال کوزه عسل بگردم و بقیهاش را هم بخورم.»
مادر خرس کوچولو گفت: «چی؟ تو تمام عسلهای کوزه را خوردی؟ پس علت دلدردت همین است. کار خیلی بدی کردی. هم بدون اجازه به کوزهی عسل دست زدی، هم سهم بقیه را خوردی و هم باعث دلدرد خودت شدی.»
خرس کوچولو خیلی خجالت کشید. با ناراحتی گفت: «مادر! قول میدهم که از این به بعد، هیچوقت بدون اجازهی شما عسل نخورم.»
مادر خرس کوچولو گفت: «امروز عصر دوستان تو به کنار دریاچه میروند و بازی میکنند. من هم یک سبد میوهی خوشمزه از جنگل چیده بودم که تو با خودت ببری. حالا آنها این سبد را با خودشان میبرند و روز خوبی را میگذرانند و تو به خاطر دلدرد، مجبوری در خانه استراحت کنی.»
خرس کوچولو بیشتر از پیش ناراحت شد. ولی چارهای نداشت. مجبور بود تمام روز را در رختخواب بگذراند تا حالش خوب شود؛ اما در عوض، درس خوبی گرفته بود و از آن به بعد، هرگز بدون اجازهی پدر و مادرش چیزی نمیخورد و سراغ خوراکیهایی هم که مادر در خانه نگه داشته بود نمیرفت.