قصه کودکانه: خرده‌سنگ‌های سحرآمیز / سرانجام خوبی کردن به دیگران 1

قصه کودکانه: خرده‌سنگ‌های سحرآمیز / سرانجام خوبی کردن به دیگران

قصه کودکانه

خرده‌سنگ‌های سحرآمیز

سرانجام خوبی کردن به دیگران

– بازنویسی: سید حسن ناصری – احمد باقری نژاد
– برگرفته از: قصه های رنگارنگ 10

به نام خدا

در دهکده‌ای در کشور چین، مردی به نام آقای «سُون» زندگی می‌کرد. او خیلی ثروتمند و مهربان بود. مردم فقیر به خانه‌اش می‌رفتند و آقای سون به آن‌ها غذا و لباس می‌داد.

یک روز پیرمرد مریضی به خانه‌ی او آمد. سون مهربان چند روز از پیرمرد پرستاری کرد تا حالش خوب شد. موقع خداحافظی، پیرمرد چند تا سنگ‌ریزه به سون داد و گفت:

«پسرم، من چیزی ندارم که به تو بدهم. همین سنگ‌ریزه‌ها را از من قبول کن و آن‌ها را در باغچه‌ی خانه‌ات زیر خاک کن. شاید روزی تمام مشکلات تو را برطرف کند.»

موقع خداحافظی، پیرمرد چند تا سنگ‌ریزه به سون داد

سال‌ها گذشت تا این‌که آقای سون فقیر و بیمار شد. دوستان و اطرافیانش وقتی دیدند که او دیگر پولی ندارد، تنهایش گذاشتند.

تنها چیزی که برای آقای سون مانده بود خانه‌اش بود که مجبور شد آن را هم بفروشد تا با پول آن غذا و دارو بخرد؛ اما قبل از فروختن خانه، به باغچه رفت تا سنگ‌ریزه‌های پیرمرد را از خاک دربیاورد.

اما با کمال تعجب دید که سنگ‌ریزه‌ها تبدیل به جواهراتی گران‌قیمت شده‌اند. آقای سون جواهرات را فروخت و از قبل هم ثروتمندتر شد.

متن پایان قصه ها و داستان



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *