قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
خانواده خوشبخت
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
شاید بدانی که گل نیلوفر دور هر درخت، ستون و مجسمهای میپیچد و بالا میرود. اگر جای این گیاه، گرم و مرطوب باشد، خیلی زود رشد میکند و همه دیوارها و اشیایی را که سر راهش باشند با برگهای سبز خود میپوشاند.
بوتۀ نیلوفر هیچوقت بهتنهایی رشد نمیکند. همیشه در جایی یک بوته نیلوفر میروید که بوتههای دیگری هم کنارش برویند و رشد کنند. برگ این نیلوفر غذای حلزونهاست! حلزونهای سفید و بزرگی که صدها سال پیش، مردم با آنها غذاهای خوشمزهای درست میکردند. آن روزها مردم عقیده داشتند که حلزونهای سفید به خاطر خوردن برگهای نیلوفر، اینقدر بزرگ و خوشمزه میشوند. به همین دلیل، در گذشته مردم تخم نیلوفر را در باغچههایشان میکاشتند.
در همان روزها خانۀ بزرگ و متروکی بود که ساکنان آن مرده بودند. به همین دلیل، دیگر کسی حلزونهای باغ را نمیخورد؛ اما نیلوفرها زنده بودند. آنها در تمام باغچهها و حتی در راهروهای خانه روییده بودند و جنگلی از بوتههای نیلوفر پدید آمده بود.
بهجز نیلوفرها، دو حلزون بزرگ سفید، که بازمانده حلزونهای قبلی بودند هم در آن باغچه زندگی میکردند. حلزونها پیر شده بودند و خودشان را لابهلای نیلوفرها پنهان میکردند.
خود حلزونها هم نمیدانستند که چندسالهاند. فقط به یاد میآوردند که چند سال پیش، تعدادشان خیلی زیاد بود و ساکنان خانه اربابی، آنها را از سرزمین دیگری به این باغ آورده بودند. آنها به خاطر حلزونها، در تمام باغ نیلوفر کاشته بودند و باغ به جنگلی از نیلوفر تبدیل شده بود. حلزونها هرگز از این جنگل بیرون نرفته بودند؛ اما خیلی خوب میدانستند که چیز دیگری هم غیر از جنگل خودشان در دنیا وجود دارد و به آن «خانۀ اربابی» میگفتند. در آنجا حلزونها را سرخ میکردند و در یک ظرف نقرهای میگذاشتند؛ اما بعد چه اتفاقی میافتاد؟ آنها چیزی دراینباره نمیدانستند. حلزونها حتی نمیتوانستند پیش خود تصور کنند که با پخته شدن و قرار گرفتن در بشقاب نقرهای چه حالی پیدا میکنند؛ اما خیال میکردند که احساس خوبی باید باشد.
حلزونها دراینباره چیزهایی از سوسک طلایی و قورباغهها و کرمهای خاکی پرسیدند؛ اما آنها نتوانستند برای حلزونها شرح دهند که بعد چه اتفاقی میافتد؟ چون هیچکدامشان قبلاً پخته نشده و روی ظرف نقرهای قرار نگرفته بودند!
حلزونهای پیر و سفید، محترمترین حلزونهای دنیا بودند و این را بهخوبی میدانستند که جنگل و آن خانه اربابی به خاطر آنها به وجود آمده است تا روزی آنها را بپزند و در ظرف نقرهای قرار دهند.
دو حلزون پیر تنها زندگی میکردند. آنها خیلی خوشبخت بودند، اما چون بچهای نداشتند، یک بچه حلزون معمولی را به فرزندی قبول کرده بودند و او را مثل بچه خودشان بزرگ میکردند. البته حلزون کوچک نمیخواست بزرگ شود؛ چون او یک حلزون معمولی بود. ولی حلزونهای سفید پیر، بخصوص حلزون مادر عقیده داشت که بزرگ شدن او را میبیند و با مالیدن دستش به صدف حلزون، این را احساس میکند. حلزون پدر هم گاهی به صدف حلزون کوچک دست میکشید و میگفت که مادر راست میگوید.
روزی باران تندی شروع شد. حلزون پدر گفت: «گوش کن و ببین که چطور برگهای نیلوفر زیر باران صدای طبل میدهند!»
حلزون مادر گفت: «الآن باران به اینجا میرسد و آب راه میافتد، خیلی خوشحالم که ما خانههای خوبی داریم و بچه حلزون هم در خانه کوچکش راحت است. ما از همۀ حلزونها، مورچهها و موجودات دیگر بهتر زندگی میکنیم. همه این را میدانند که ما چقدر خوشبختیم. ما از لحظهای که به دنیا میآییم این خانه را با خود داریم و جنگل نیلوفر هم به خاطر ما به وجود آمده است، اما خیلی دلم میخواهد بدانم که این جنگل چقدر بزرگ است و آنسوی آن چیست.»
حلزون پدر گفت: «آنجا هیچچیز نیست. هیچ جای دنیا نمیتواند بهتر از خانه ما باشد. من آرزوی دیگری ندارم و چیزی بیش از اینکه داریم نمیخواهم!»
حلزون مادر گفت: «ولی من هنوز آرزو دارم. دلم میخواهد مثل پدرانمان سرخ بشوم و در ظرف نقره قرار بگیرم. این باید خیلی خوب باشد.»
حلزون پدر گفت: «شاید خانه اربابی خراب شده و فروریخته است یا شاید نیلوفرها خانه اربابی را چنان محاصره کردهاند که آدمهای داخل آن نمیتوانند بیرون بیایند. ولی تو همیشه عجله میکنی و بچه حلزون هم از تو یاد میگیرد. الآن سه روز است که بچه حلزون از این ساقه به بالا میخزد و من چون برای دیدن او سرم را بالا میبرم، سردرد میگیرم؛ اما عجله نمیکنم.»
حلزون مادر گفت: «تو نباید بچه را سرزنش کنی. او بااحتیاط روی ساقهها میخزد تا آفتاب بگیرد. او مایه خوشنودی ماست. من به خاطر او زنده هستم. ما که جز او کسی را نداریم! هیچ فکرش را کردهای که از کجا برایش همسری پیدا کنیم؟ آیا فکر میکنی که در آنطرف جنگلِ نیلوفر حلزون مناسبی پیدا بشود؟»
– من فکر میکنم که آنجا فقط حلزون سیاه بی صدف پیدا میشود. آنها از حلزونهای معمولیاند و بسیار خودپسندند. ما میتوانیم از مورچهها بخواهیم این کار را برایمان انجام بدهند، آنها هرروز به اینسو و آنسو میروند تا دانههای خوراکی پیدا کنند، پس میتوانند برای بچه ما هم یک همسر خوب پیدا کنند.
مورچهها گفتند: «ما زیباترین دختر دنیا را میشناسیم. ولی میترسیم قبول نکند که عروس شما بشود؛ چون او یک ملکه است!»
حلزونهای پیر گفتند: «اشکالی ندارد. آیا او خانه دارد؟»
مورچهها گفتند: «او زیباترین قصر دنیا را دارد؛ قصری با هفتاد راهرو!»
حلزون مادر گفت: «خیلی ممنون! پسر ما نباید به لانه مورچهها برود. اگر شما همسر مناسبتری سراغ ندارید، ما از پشههای سفید کمک میگیریم. آنها به همهجا پرواز میکنند و همهجای جنگل نیلوفر را میشناسند.»
پشهها گفتند: «آری، ما یک همسر خوب برای بچه شما سراغ داریم. یک حلزون صدفی کوچک که روی یک درخت انگور زندگی میکند. او تنهای تنهاست و دیگر وقتش است که ازدواج کند. خانهاش هم زیاد با اینجا فاصله ندارد.»
حلزونهای پیر گفتند: «بسیار خوب. پس به او بگویید که باید به جنگل نیلوفر بیاید! پسر ما صاحب یک جنگل نیلوفر است، اما او فقط یک درخت انگور دارد.»
هشت روز طول کشید تا عروس خانم را از آنطرف جنگل به اینطرف آوردند. عروسی سر گرفت و شش کرم شبتاب تا جایی که در توان داشتند مجلس را نورانی کردند. مراسم ازدواج خیلی بیسروصدا و بیرونق بود؛ چون حلزونهای پیر تحمل صدا و شلوغی زیاد را نداشتند. ولی حلزون مادر سخنرانی دلنشینی کرد و حلزون پدر از شدت هیجان نتوانست چیزی بگوید.
آنها تمام جنگل نیلوفر را بهعنوان هدیه به این زوج جوان و خوشبخت بخشیدند و گفتند: «این جنگل بهترین چیز دنیاست. اگر با درستکاری زندگی کنید و فرزندان بسیار بیاورید، روزی شما و فرزندانتان را به خانه اربابی میبرند و پسازاینکه سرختان کردند، شما را در ظرف نقرهای قرار میدهند.»
دو حلزون پیر، بعدازاینکه سخنرانی و توصیههایشان تمام شد، سرشان را درون صدفهای خود فروبردند و دیگر از آن بیرون نیامدند. آنها به خواب ابدی رفتند.
حالا دیگر زوج جوان بر سرتاسر جنگل نیلوفر حکومت میکردند. آنها صاحب فرزندان زیادی شدند، ولی هرگز کسی آنها را نپخت و در ظرف نقره قرار نداد. به همین دلیل آنها مطمئن شدند که خانۀ اربابی ویران شده است و تمام آدمها از دنیا رفتهاند و خوب البته، کسی هم در آن باغ نبود که این موضوع را به آنها توضیح دهد. هر وقت باران میبارید، حلزونها احساس میکردند که صدای قطرههای باران بر برگهای نیلوفر، موسیقی غمانگیزی دارد؛ اما بعد از هر باران خورشید میدرخشید و به برگهای نیلوفر رنگ تازهای میداد. در این لحظه، حلزونها خوشبخت بودند؛ یک خانوادۀ خوشبخت!