خانهای کوچک درمیان برف
نقاشی: بوريسلاف استُف
ترجمه: شهلا شهلائی
چاپ دوم: ۱۳۶۷
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
پائیز فرا رسیده بود. باران میبارید و باد میوزید. خرگوش کوچک خسته بود و چیزی نمانده بود که از سرما یخ بزند. خیلی دلش میخواست خانهای داشته باشد. به همین دلیل در جنگل به دنبال سرپناهی میگشت.
خرگوش کوچک در راه به درخت بلوط پیری رسید. خانهای روی آن دید. در زد و بعد با صدای بلند گفت:
– کسی خانه نیست؟ من به دنبال خانهای میگردم.
در همین موقع در خانه باز شد و سنجاب کوچکی از آن خانه بیرون آمد. سنجاب کمی فکر کرد و به خرگوش گفت:
– چرا در این درخت برای خودت خانهای درست نمیکنی؟ آن وقت ما همسایه میشویم و مثل دو تا دوست با هم زندگی میکنیم.
خرگوش حرف او را قبول کرد و به کمک پنجهها و دندانهایش شروع به کندن سوراخی در درخت کرد.
ناگهان یک دسته کلاغ نزدیک او به زمین نشستند. آنها خرگوش را دیده بودند و بر سرش فریاد میزدند. کلاغها به خرگوش کوچک حمله کردند و او را از آنجا فراری دادند.
خرگوش با ناراحتی در جنگل به راه خود ادامه داد. او فهمید که نمیتواند روی درخت زندگی کند و میبایست جای امنی را پیدا کند که دور از حیوانات دیگر و دشمنانش باشد. خرگوش رفت و رفت تا به خانه کوچک دیگری رسید. ایستاد و در زد و چون جوابی نشنید، پرسید:
– کسی خانه نیست؟ من به دنبال خانهای میگردم.
در همان وقت در خانه باز شد و یک جوجه تیغی بیرون آمد. جوجه تیغی خرگوش را به خانه خود دعوت کرد. خانه گرم و راحتی بود. داخل خانه از باد و باران خبری نبود. جای راحتی برای خوابیدن بود، فرشها و تشکهای نرمی هم داشت.
جوجه تیغی غذائی به خرگوش داد و گفت:
– در خانه من بمان، ما میتوانیم مثل دو تا برادر با هم زندگی کنیم.
خرگوش دعوت جوجه تیغی را قبول کرد و پیش او ماند. بعد از سه روز سروکله یک روباه پیدا شد. روباه در خانه را شکست و به داخل خانه آمد.
جوجه تیغی تا روباه را دید خودش را جمع کرد و به شکل یک توپ پر از تیغ در آمد. خرگوش هم به سرعت برق فرار کرد و دوباره در جنگل سرگردان شد. او فهمید که اینجور خانهها برایش مناسب نیست. او میبایست جای امنی را پیدا کند که دور از حیوانات دیگر و دشمنانش باشد.
خرگوش در میان راه به یک غار تاریک رسید. به سنگهای اطراف در غار زد و پرسید:
– کسی خانه نیست؟ من به دنبال خانهای میگردم.
صدائی او را به داخل غار دعوت کرد. این صدای یک جغد بود. جغد به خرگوش گفت:
– پیش من بمان، من تمام مدت روز را در غار میمانم.
خرگوش پیش جغد ماند. بعد از سه روز، ناگهان خرسی وارد غار شد. خرس فریاد میزد و پنجههای ترسناکش را تکان میداد. خرس ترسناک خرگوش و جغد را فراری داد و خودش همانجا خوابید.
این بار هم خرگوش کوچک فهمید که غار جای مناسبی برای زندگی کردن او نیست. او میبایست جای امنی را پیدا کند که دور از حیوانات دیگر و دشمنانش باشد.
خرگوش بیچاره تمام مدت شب زیر باران راه رفت. صبح به درهای رسید و در کنار رودخانه خانه محکمی را دید. خرگوش در زد و پرسید:
– کسی خانه نیست؟ من به دنبال خانهای میگردم.
به صدای او، یک گورکن بیرون آمد و گفت:
– داخل خانه من نیا، خانه من جای کثیفی است. بهتر است بروی آن بالا در کنار رودخانه برای خودت خانهای بسازی…
خرگوش به حرف گورکن گوش داد و دست به کار ساختن خانه شد. اطاقی کوچک ساخت و برای آن پنجرهای درست کرد. روی سقف خانهاش دودکشی هم گذاشت. وسط اطاق یک قارچ بزرگ به جای میز گذاشت، چند صندلی هم از چوب درست کرد و دور آن چيد. او میخواست خانه راحتی داشته باشد. از یک عنکبوت خواست تا پردهای برایش ببافد. موش صحرائی هم فرش قشنگی برای خانهاش بافت. دارکوب یک چوب لباسی و یک قفل برای در خانه او ساخت.
خرگوش به کمک دوستانش خانه محکم و قشنگی برای خودش درست کرد.
خرگوش کوچک با خوشحالی زیاد در خانهاش زندگی میکرد. اما بعد از سه هفته اتفاق بدی افتاد. یک گربه وحشی که در جنگل به او «راهزن پیر» میگفتند، دزدکی وارد خانه شد و به طرف او حمله کرد.
خرگوش بیچاره مجبور شد فرار کند و خانه راحتش را از دست بدهد. خرگوش با خود میگفت:
– چقدر شانس آوردم که توانستم از دست آن گربه وحشی فرار کنم! باز هم باید بگردم تا جای امنی پیدا کنم که دور از حیوانات دیگر و دشمنانم باشد.
خرگوش کوچک از دور دهکدهای را دید. وقتی که به دهکده رسید از دیوار باغی بالا رفت و پشت دیوار، کلبهای را دید. کلبه قشنگ و محکمی بود. در زد و پرسید:
– کسی خانه نیست؟ من به دنبال خانهای میگردم.
در این موقع سگی پارس کنان به طرف خرگوش بیچاره حمله کرد. سگ، خرگوش را تا بیرون دهکده دنبال کرد.
زمستان فرا رسیده بود. برف میبارید و همه چیز و همه جا را سفید کرده بود. اما خرگوش کوچک ما هنوز خانهای نداشت. خرگوش کوچک خیلی خسته بود. زیر بوتهای دراز کشید. در حالی که از سرما میلرزید، پیش خود گفت:
– حیوانات و دشمنان همه جا هستند.
خرگوش بیچاره مطمئن بود که خواهد مرد. شروع به گریه کرد و بعد از مدتی زیر همان بوته به خواب رفت. تمام مدت شب برف بارید. برف تمام جنگل را پوشاند. حتی بوتهای که خرگوش زیر آن خوابیده بود با برف پوشیده شد. وقتی که خرگوش بیدار شد خودش را داخل یک خانه کوچک و سفید دید.
در این خانه میز، صندلی و اجاق نبود. حتی در هم نداشت، اما گرم و روشن بود. از باد و باران هم در داخل خانه خبری نبود.
خرگوش کوچک خوشحال شد. شروع به کار کرد و دری برای خانهاش ساخت. روی سقف دودکشی گذاشت و برای خانه برفیاش پنجرهای ساخت. او شبها برای پیدا کردن غذا از خانه بیرون میرفت و صبحها برمی گشت. خرگوش کوچک همیشه رد پایش را از بین میبرد تا کسی نتواند خانهاش را پیدا کند.
به این ترتیب، او تا بهار سال بعد در این خانه، دور از حیوانات دیگر و دشمنانش زندگی کرد.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)