قصه کودکانه:
خانهای برای یتیمان
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
شکوه خانم، پیرزن مهربانی بود که همسر و فرزندی نداشت و در خانهی قدیمی و بزرگش بهتنهایی زندگی میکرد. او دو خواهر و چند خواهرزاده داشت که همهی آنها به او خاله شکوه میگفتند و گاهی به او سرمی زدند و حالش را میپرسیدند. شکوه خانم در حیاط بزرگ خانهاش یک حوض با کاشیهای آبیرنگ و یک باغچه با درختان و گلهای زیبا و رنگارنگ داشت. روزها یا به باغچهاش رسیدگی میکرد و یا کنار حوض مینشست و چرخش ماهیهای کوچولوی قرمز را در میان آبهای زلال نگاه میکرد و از دیدن آنهمه زیبایی لذت میبرد.
یک روز وقتی علفهای هرز باغچهاش را چید و برای گنجشکهایی که لای درختها جیکجیک میکردند، خردهنان ریخت، روی صندلی راحتیاش کنار حوض نشست و به خواندن مجلهای مشغول شد. در یکی از صفحههای مجله چشمش به این حدیث از پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) افتاد:
«زمانی که فرزند آدم بمیرد، پرونده عمل او بسته میشود، مگر از سه چیز: صدقه جاریه، علم مفید و فرزند عالمی که برای او دعا کند.» شکوه خانم با خواندن این حدیث به فکر فرورفت. با خودش گفت: «من خیلی پیرم. فرزندی هم ندارم که بعد از مرگم برای من دعا کند. علم مفیدی هم نیاموختهام.کار خیری هم نکردهام که ثوابش را ببرم، وای که عمرم چه بیهوده تلف شده است! کاش میتوانستم پیش از مرگم کار خیری انجام دهم تا خدا از من راضی شود و پس از مرگ، روحم در آرامش باشد.»
شکوه خانم آنقدر راجع به این موضوع فکر کرد تا خوابش گرفت و به چرت زدن افتاد. ناگهان صدای گفتگوی دو نفر را از روی درخت بالای سرش شنید:
– خواهر جان!
– جان خواهر جان!
– تو این خانم پیر را میشناسی!
– بله، او شکوه خانم است.
– میدانی چه آرزویی دارد؟
– بله، دلش میخواهد پیش از مرگ، کار خوبی بکند تا در جهان آخرت روحش در آرامش باشد.
– او میتواند به بچههای یتیم کمک کند. آنهایی که خانه و سرپرست ندارند و به دنبال سرپناه میگردند. میتواند این خانه را به یک پرورشگاه تبدیل کند.
-اگر این کار را بکند، این خانه همیشه پر از صدای خندههای بچههایی خواهد بود که از زندگی در اینجا خوشحال و راضیاند و برای آمرزش روح او دعا خواهند کرد.
– پس کاش این کار را بکند
-کاشکی.
شکوه خانم بالای سرش را نگاه کرد. دو کبوتر سفید را دید که بهآرامی پر کشیدند و بهسوی آسمان پرواز کردند. شکوه خانم با خودش گفت: «یعنی این دوتا کبوتر بودند که باهم حرف میزدند؟ آنها از کجا میدانستند که من چه آرزویی دارم؟»
صدای در خانه شکوه خانم را از جا پراند. از جا برخاست و رفت و در را باز کرد. یکی از خواهرزادههایش که سارا نام داشت، به دیدن او آمده بود. شکوه خانم برای سارا خوابی را که چند لحظه پیش دیده بود، تعریف کرد. سارا مددکار اجتماعی بود و همیشه به افراد آسیبدیده و مستمند کمک میکرد. وقتی حرفهای خاله را شنید، فکری کرد و گفت: «خاله جان، انشا الله که شما سالهای سال زنده و سلامت باشید و سایهتان بر سر ما باشد. اما مرگ حقیقتی غیرقابلانکار است. اگر میخواهید کار خیری کنید، میتوانید همانطور که در خواب دیدهاید که کبوترها میگفتند اگر این خانه به پرورشگاه تبدیل شود، بچهها در آن خوشحال و راضی خواهند بود، میتوانید خانهتان را برای پرورشگاه وقف کنید. وصیت کنید که این خانه بعد از شما در اختیار ادارهی اوقاف قرار گیرد و اوقاف آن را در اختیار سازمان بهزیستی قرار دهد تا از آن بهعنوان پرورشگاه استفاده شود. در این صورت هیچکس نمیتواند این خانه را بفروشد یا خراب کند یا ادعای مالکیت آن را نماید. با این کار شما کار نیکی را که آرزویش را دارید انجام دادهاید و پروندهی اعمالتان پس از مرگ بهواسطهی این کار باز خواهد بود. این کار هم مثل صدقه دادن است و خداوند از آن راضی و خوشنود خواهد بود.»
شکوه خانم از سارا پرسید: «این روزها وضع بچههای پرورشگاهی که گاهی به آن سر میزنی چطور است؟ بچهها از زندگیشان راضی هستند یا نه؟»
سارا آهی کشید و گفت: «چه بگویم خاله جان! چند وقتی است که صاحبخانه از مدیر پرورشگاه خواسته تا خانهاش را خالی کند، زیرا او میخواهد خانه را خراب کند و آپارتمان بسازد. الآن داریم دنبال جایی برای بچهها میگردیم. خانهای که بزرگ باشد و بچهها در آن راحت باشند.» سپس نگاهی به خانهی خاله شکوه انداخت و ادامه داد: «مثل خانهی شما که اتاقهای زیادی دارد و حیاطش هم بزرگ است.»
خاله شکوه کمی فکر کرد و گفت: «من که میخواهم کار خیری بکنم، همین حالا این کار را میکنم. فردا باهم به ادارهی اوقاف میرویم و من این خانه را وقف میکنم تا بهعنوان پرورشگاه در اختیار بچههای بیسرپرست قرار گیرد.»
سارا با تعجب پرسید: «آنوقت خودتان چه خواهید کرد؟ همینجا پیش بچهها میمانید یا ازاینجا میروید؟»
شکوه خانم جواب داد: «من یک خانهی کوچک هم دارم. آن را اجاره داده بودم. اما مستأجرم تا آخر همین ماه ازآنجا میرود. من به آن خانه میروم و این خانه را برای بچهها خالی میکنم. خداوند به من لطف کرده و بهاندازهی کافی مال و ثروت در اختیارم قرار داده تا راحت زندگی کنم. این خانهی بزرگ، آن خانهی کوچک و پولهایی که دارم، همه به خاطر لطف خداوند است و من برای اینکه شکر نعمتهای او را بهجا بیاورم، میخواهم خانهام را وقف کنم.»
چشمان سارا پر از اشک شد. خاله شکوه را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «خاله جان شکوه عزیزم، خدا شما را حفظ کند. خدا اجرتان بدهد که اینقدر خوب و مهربانید. با این کارتان کمک بزرگی به بچههای یتیم میکنید. من هم در این کار خیر به شما کمک میکنم.»
فردای آن روز شکوه خانم و سارا به ادارهی اوقاف و امور خیریه رفتند و شکوه خانم خانهاش را وقف کرد. حالا خانهاش در اختیار یتیمانی قرار میگرفت که نیازمند بودند و به سرپناه نیاز داشتند. رییس ادارهی اوقاف به شکوه خانم گفت: «ازآنجاکه «وقف» از واجبات دین ما نیست و یک کار داوطلبانه برای برخوردار کردن بقیه از اموال شخصی است و باعث میشود که دیگران هم از نعمتهایی که در اختیار ماست استفاده کنند و بهرهمند شوند، بنابراین عملی خداپسندانه است و اجر و پاداش زیادی نزد خداوند دارد. شما با این کار به بچههای بیسرپرست کمک میکنید و خدا از شما راضی خواهد بود.»
آن روز برای شکوه خانم شادترین روز زندگیاش بود. او خانهای را که خیلی دوستش داشت در راه خدا برای اسکان یتیمان وقف کرد و خودش در خانهی کوچکی به زندگیاش ادامه داد. از آن روز به بعد شکوه خانم برای خوشحال کردن بچههای یتیم هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. برای آنها کتابهای خوب و کیف و کفش و لباس میخرید و به دیدنشان میرفت و مثل یک مادربزرگ مهربان کنارشان مینشست و برایشان قصه میگفت. بچهها او را مادربزرگ صدا میزدند و خیلی دوستش داشتند.
حالا شکوه خانم از دنیا رفته است، اما صدای خندههای بچههای یتیم از حیاط بزرگ و باصفای خانهاش به گوش میرسد و گنجشکهای شاد لای درختان باغچهاش جیکجیک میکنند و یاد و خاطرهاش را در یادها زنده نگه میدارند.
____________________________
توضیحات:
وقف: یعنی اصل مال را از مالکیت شخصی خارج کردن و منفعت آن را برای افراد خاص یا امور خیریه اختصاص دادن.
مال وقفشده (موقوفه) را هیچکس حتی واقف آن نمیتواند بفروشد.
مال موقوفه به کسی ارث نمیرسد.
ادارهی اوقاف و امور خیریه: ادارهای است که مسئولیت رسیدگی به موقوفات را دارد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)