قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-خانم-قُدی

قصه کودکانه: خانم قُدی | مرغ بافکر و زرنگ

قصه کودکانه پیش از خواب

خانم قُدی

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

خانم قُدی یک مرغ ریزه‌میزه‌ی قهوه‌ای بود. او و مرغ و خروس‌های دیگر در مزرعه‌ی ربابه خانم زندگی می‌کردند.

خانم قدی کوچک و لاغر بود. یک پایش هم کمی می‌لنگید. هرروز ربابه خانم از پرچین وسط باغش رد می‌شد و به‌طرف دیگر باغ می‌رفت. خانه‌ی ربابه خانم آن‌طرف پرچین بود و مرغ و خروس‌هایش این‌طرف پرچین. او کیسه‌ی پارچه‌ای کوچکی پر از ارزن و گندم دستش می‌گرفت. کیش‌کیش می‌کرد و دانه‌ها را جلو مرغ و خروس‌ها می‌ریخت. آن‌ها باعجله به‌طرف ربابه خانم می‌دویدند. تند و تند ارزن‌ها و گندم‌ها را می‌خوردند و تمام می‌کردند؛ اصلاً هم به خاطر خانم قدی صبر نمی‌کردند. قدی بیچاره بیشتر وقت‌ها بدون غذا می‌ماند. روزبه‌روز هم لاغر و لاغرتر می‌شد.

یک روز که خانم قدی در کنار نرده‌های چوبی پرچین قدم می‌زد، به خودش نگاه کرد و گفت: «آن‌قدر لاغر شده‌ام که از لای نرده‌های پرچین هم رد می‌شوم.»

بعد فکری کرد و گفت: «درست است که نمی‌توانم خوب بدوم؛ ولی باید فکرم را به کار بیندازم. باید راهی پیدا کنم.»

خانم قدی راه رفت و فکر کرد. آن‌قدر فکر کرد تا راهی به نظرش رسید و گفت: «قدقد… یافتم. قدقد…!»

بعد با فشار از لای نرده‌های پرچین رد شد، به آن‌طرف رفت و به‌طرف خانه‌ی ربابه خانم به راه افتاد.

خانم قدی نزدیک خانه رفت. آنجا ایستاد و منتظر ماند. بالاخره ربابه خانم را دید که از در بیرون آمد. کیسه‌ی پارچه‌ای هم دستش بود. خانم قدی گوشه‌ای پنهان شد تا ربابه خانم از جلوش گذشت. بعد پرید و کیسه‌ی پارچه‌ای را نوک زد. ربابه خانم جیغی کشید و گفت: «وای… تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟ چطوری از پرچین رد شدی؟! زود باش… بیا برویم آن‌طرف پرچین.»

خانم قدی با نوکش پارچه را سوراخ کرده بود؛ برای همین، ارزن‌ها و گندم‌ها از آن سوراخ کوچک بیرون می‌ریخت. خانم قدی پشت ربابه خانم به راه افتاد. تند تند نوک می‌زد و دانه‌ها را می‌خورد.

از آن روز به بعد، کار خانم قدی همین شده بود. هرروز از سوراخ پرچین رد می‌شد، پشت ربابه خانم راه می‌افتاد و ارزن و گندم می‌خورد. ربابه خانم هم می‌خندید و می‌گفت: «ای مرغ بلا! چطوری می‌آیی اینجا؟»

بالاخره روزی رسید که خانم قدی حسابی چاق و سرحال شد و هر کاری می‌کرد، نمی‌توانست از لای نرده‌های پرچین بگذرد؛ ولی آن‌قدر قوی و بزرگ شده بود که بقیه‌ی مرغ‌ها را کنار می‌زد، خودش را به دانه‌ها می‌رساند و حسابی می‌خورد.

خانم قدی حالا با یک خروس رشید ازدواج کرده است و هفت جوجه دارد. او همیشه با غرور ماجرای آن روزها را تعریف می‌کند و می‌گوید: «درست است که یک پایم می‌لنگد؛ ولی فکرم خوب کار می‌کند؛ برای همین هم خیلی زرنگم! مگر نه؟»

جوجه‌ها هم می‌گویند: «جیک‌جیک مامان قدی… جیک‌جیک!»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *