قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-خانم-قارا-و-مار

قصه کودکانه: خانم قارا و مار || عاقبت دزدی از لانه خانم کلاغه

قصه کودکانه پیش از خواب

خانم قارا و مار

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

کلاغی بود که پروبال سیاه و قشنگی داشت. دمش سفید و بلند بود. اسم این کلاغ، قارا بود. خانم قارا بالای درختی لانه داشت. لانه‌ی قارا روی بلندترین شاخه بود. داخل آن را هم با پرهای نرم پوشانده بود. قارا بیشتر وقت‌ها روی شاخه‌ی درختی می‌نشست و قارقار می‌کرد، یا دنبال صابون و گردو و چیزهای براق می‌گشت. خانم قارا، زندگی خوب و راحتی داشت. هیچ غم و غصه‌ای نداشت. گذشت و گذشت تا اینکه روزی از روزها، مار سیاه و بدجنسی به جنگل آمد. داخل جنگل گشت و گشت. این‌طرف رفت. آن‌طرف رفت. تا به درختی رسید که خانم قارا بالای آن لانه داشت. مار بدجنس همان‌جا ایستاد و گفت: «همین‌جا می‌مانم!»

بعد گشت و سوراخی پیدا کرد. داخل سوراخ رفت و گفت: «این هم لانه‌ی من!»

از آن به بعد، مار همیشه مواظب قارا بود. خانم قارا چند تا تخم گذاشته بود. روز و شب روی آن‌ها می‌خوابید و منتظر بود جوجه‌هایش به دنیا بیایند.

آن روز هوا خیلی گرم بود. قارا برای خوردن آب به چشمه رفت. مار وقتی دید خانم کلاغه از لانه‌اش بیرون رفته است، فوری از درخت بالا رفت. به لانه‌ی کلاغ رسید و به‌طرف تخم‌ها رفت. تخم‌های او را خورد و از درخت پایین آمد. موقع پایین آمدن، شانه‌به‌سر او را دید. کمی تعجب کرد؛ اما چیزی نگفت.

بعد از مدتی، خانم قارا به لانه‌اش برگشت. جای تخم‌ها را خالی دید. با دو بالش به سروصورتش زد و داد فریاد کرد: «قارقار قارقار تخم‌های عزیزم نیست! یکی آن‌ها را دزدیده!»

شانه‌به‌سر، سروصدای قارا را شنید. به لانه‌اش رفت و پرسید: «چی شده خانم قارا؟ چرا این‌قدر ناراحتی و قارقار می‌کنی؟»

خانم قارا با گریه گفت: «تخم‌های نازنینم نیست. حتماً یکی آمده و آن‌ها را برداشته!»

شانه‌به‌سر گفت: «من مار را دیدم که از درخت پایین می‌رفت. کار، کار اوست.»

شانه‌به‌سر از لانه‌ی خانم قارا بیرون پرید و بقیه‌ی حیوان‌ها را جمع کرد. همه جلو لانه‌ی مار رفتند و او را صدا زدند. مار بیرون نیامد. خارپشت گفت: «فهمیدم باید چه‌کار کنیم.»

بعد هم رفت و مقدار زیادی پونه آورد و جلو لانه مار گذاشت. مار که از بوی پونه خیلی بدش می‌آمد، مجبور شد بیرون بیاید. آن‌وقت همه دیدند که تخم‌های خانم کلاغه توی شکم مار است، چراکه از بیرونِ شکم مار، برآمدگی تخم‌ها معلوم بود. مار بدجنس تخم‌ها را درسته قورت داده بود.

خارپشت گفت: «ای دزد بدجنس!»

سنجاب گفت: «تخم‌های خانم قارا را پس بده. آن‌ها باید جوجه می‌شدند.»

مار می‌خواست فرار کند؛ ولی حیوان‌ها به سرش ریختند، او را کشتند [حسابی تنبیه کردند] و تخم‌های خانم کلاغه را پس گرفتند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *