حیوانات کوچولو و روباه حیله گر
نقاشی: شهرا مهران
چاپ هفتم: مهر ماه 1369
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
بنام خدا
در جنگلی سرسبز و خرم، در کنار دریاچه زیبائی، حیوانات زیادی زندگی میکردند.
در میان این حیوانات، آهو خانم، تنها حیوان پیری بود که فرزند نداشت و حیوانات کوچک دیگر به او کمک میکردند.
سنجاب کوچولو هر روز از رودخانه برای او آب میآورد. گوزن کوچولو برای او غذا تهیه میکرد و بچه خرس لانه او را تمیز میکرد.
خلاصه، تمام حیوانات کوچک جنگل او را کمک میکردند و بزرگترها کوچولوها را تشویق به کمک میکردند.
صبح یک روز تابستان سنجاب کوچولو مثل هر روز برای بردن آب به کنار رودخانه آمد.
روباه حیله گر در پشت درختان نزدیک رودخانه پنهان شده بود. تا سنجاب کوچولوسطل آب را به رودخانه انداخت صدائی شنید که او را صدا میکرد: «سنجاب کوچولو، سنجاب کوچولو!»
صدای روباه بدجنس و حیله گر بود.
سنجاب کوچولو جواب داد: … بله!
روباه به او نزدیک شد و گفت: «برای که آب میخواهی؟» سنجاب کوچولو با ترس جواب داد: «برای آهو خانم.» روباه بدجنس که سعی میکرد خود را مهربان نشان بدهد گفت: «تو خسته نشدی که هر روز برای بردن آب این همه راه را طی میکنی؟ بهتر است روزی آهو خانم را به اینجا بیاوری تا ببیند که چقدر تو زحمت میکشی و چه راه زیادی را طی میکنی!»
سنجاب کوچولو که خوب فهمیده بود روباه چه نقشهای دارد گفت: «حتماً» و با او خداحافظی کرد و رفت. ولی باز هم هر روز برای بردن آب به رودخانه میآمد و آب میبرد.
روباه که متوجه شد سنجاب نقشه او را فهمیده است به دنبال حیله دیگری بود.
روزی بچه خرس را در جنگل دید. به او گفت: «بچه خرس عزیز! تو هر روز از تمیز کردن لانه آهو خانم خسته نشدی؟» بچه خرس با شجاعت جواب داد: «هیچوقت خسته نخواهم شد و اینکار را خیلی دوست دارم چون روزی هم من پیر خواهم شد و به کمک دیگران نیازمند. پس باید به حیوانات پیر کمک کرد و این وظیفه ما حیوانات کوچک است.»
روباه با عصبانیت از او خداحافظی کرد و رفت.
ولی گوزن کوچولو که کمی بازیگوش بود و از اینکه باید هر روز برای آهو خانم غذا تهیه کند خسته شده بود.
روزی در جنگل، روباه حیله گر را دید. روباه به او سلام گرمی کرد و با چاپلوسی به او گفت: «حیف از تو نیست که هر روز به جای اینکه با حیوانات کوچک دیگر بازی کنی به دنبال غذا برای آهو خانم هستی؟» گوزن کوچولو جواب داد: «چه باید کرد، چارهای ندارد!» روباه با خوشحالی به او گفت: «چرا چارهای نداری؟! فردا او را به بهانه گردش به اینجا بیاور. البته به هیچکس حرفی نزن. من در اینجا منتظر شما خواهم بود. یادت نره!» روباه حیله گر این را گفت و رفت.
گوزن کوچولو به طرف لانه برگشت. در راه با خود فکر میکرد که آیا اینکار را بکند یا نه، ولی گوزن کوچولو با تمام بازیگوشی همیشه به حرف پدر و مادر گوش میکرد. پس بهتر دید که با پدر و مادرش در این باره مشورت کند. وقتی به نزدیک لانهشان رسید پدر و مادرش را دید. پدر او را صدا کرد: «آهای گوزن کوچولو، گوزن کوچولو بیا ببینم، حالت چطوره؟»
– خوبم پدر.
مادرش پرسید: آهو خانم چطوره؟
– خوبه مادر.
سرانجام دلش طاقت نیاورد و ماجرای روباه را برای پدر و مادرش تعریف کرد.
پدرش گفت: «آفرین به تو که ماجرا را برای ما گفتی. همیشه کوچکترها باید قبل از انجام هر کاری با بزرگترها مشورت کنند. فرزندم روباه حیله گر میخواهد با اینکار آهو خانم پیر را در جای خلوتی تنها پیدا کرده و او را بخورد. تو هرگز اینکار را نکن و فریب حیله روباه را نخور.»
گوزن کوچولو فهمید که روباه چه نقشهای برای آهو خانم کشیده بود و از اینکه با پدر و مادرش مشورت کرده بود خیلی خوشحال شد و به پدر و مادرش قول داد که همیشه با آنها مشورت کرده و بدون اجازه آنها هیچکاری نکند.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)