کتاب قصه کودکانه: حنایی و جوجه‌هایش 1

کتاب قصه کودکانه: حنایی و جوجه‌هایش

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان1

کتاب قصه کودکانه

حنایی و جوجه‌هایش

بیائید با هم زندگی کنیم

طراحی و تنظیم داستان: اوالیزا آگاتون
ترجمه: گیتی طالقانی
چاپ اول: زمستان ۱۳۶۷
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

به نام خدا

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان3

یکی بود، یکی نبود، مرغی بود به نام حنایی که در لانه مرغها در مزرعه‌ای زندگی می‌کرد.

این مرغ که خیلی باملاحظه بود مزرعه را دوست نداشت، زیرا مرغ ها بسیار سر و صدا می‌کردند. صبح زود که می‌شد، خروس شروع می‌کرد به قوقولی قوقو کردن، مرغ‌ها هم دسته جمعی قدقد می‌کردند و سر و صدای زیادی به راه می‌انداختند.

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان4

اما حنایی که دوست داشت صبح ها کمی بیشتر بخوابد با ناراحتی گفت: «عجب سر و صدایی!»

حنایی در مزرعه دوستی داشت به نام هاپو. او یک سگ باوفا و دوست نزدیک حنایی بود. به همین جهت حنایی تصمیم گرفت که به دیدن دوستش برود.

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان5

به محض اینکه او را دید گفت: «هاپو، امروز صبح زود، خروس و مرغ ها چنان سر و صدایی به راه انداختند که مرا از خواب بیدار کردند، من که دیگر نمی‌توانم طاقت بیاورم، چکار باید بکنم؟»

هاپو چند لحظه فکر کرد و گفت: «در انبار یونجه، گاری کوچکی وجود دارد که قبلاً بچه‌های کشاورزان با آن بازی می‌کردند. حالا کسی از آن استفاده نمی‌کند، ولی من می‌توانم با آن لانه راحت و کوچکی برای تو بسازم.»

حنایی با شوق و ذوق گفت: «چه پیشنهاد خوبی، پس برویم و با هم نگاهی به آن گاری بیاندازیم.»

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان6

دو دوست، مستقیماً به طرف انبار یونجه رفتند و شروع به کار کردند. حنایی پناهگاه خوبی در یک گوشه پیدا کرد و شروع به نظافت آن نمود. هاپو هم گاری را در همان گوشه گذاشت و داخل آن را با علف‌های تازه و نرم پر کرد.

جای بسیار خوب و راحتی بود.

هنگامی که همه چیز آماده شد، حنایی با شوق و ذوق فراوان به داخل گاری رفت و احساس کرد که به راحتی می‌تواند در آن بخوابد.

حنایی، هنگام بعد از ظهر لانه مرغ ها را ترک کرد و برای خوابیدن به انبار رفت. او توانست برای مدتی طولانی در آنجا استراحت کند.

بعد از مدت کوتاهی، حنایی تخم گذاشت و برای اینکه تخم ها جوجه شود، روی آنها خوابید. هر وقت که برای غذا خوردن از روی تخم ها بلند می‌شد، هاپو به جای او، روی تخم‌ها می‌خوابید و آنها را گرم نگاه می‌داشت.

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان7

بعد از مدتی حنایی احساس کرد که چیزی در داخل تخم مرغها حرکت می‌کند. او صدای تق تق جوجه‌ها را از داخل پوست تخم مرغ ها می‌شنید.

هاپو، حنایی را صدا زد و با شوق فراوان گفت: «جوجه‌های من دارند از تخم بیرون می‌آیند.» و همین طور هم شد. جوجه‌های کوچک، یکی یکی پوست تخم مرغ ها را شکستند و از آن بیرون آمدند و حنایی، به عنوان مادر آنها، به خود بالید.

روزی، هاپو به حنایی گفت: «تو لازم نیست درباره چیزی نگران باشی، من خودم ترتیب همه کارها را خواهم داد.»

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان8

از آن روز به بعد، سگ کوچولو دنبال کارهای حنایی می‌رفت و از طرفی هم مواظب جوجه‌ها بود. جوجه‌ها، خیلی بازیگوش بودند و اغلب کارهای بد انجام می‌دادند و هاپو، احتیاج به صبر و حوصله زیاد داشت.

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان9

پس از چند هفته، جوجه‌ها بسیار قوی و نترس شده بودند و نگاهداری آنها در انبار بیش از آن ممکن نبود.

هاپو، جوجه‌ها را صدا زد و گفت: «من پیشنهادی دارم.» جوجه‌ها با کنجکاوی فریاد زدند: «بگو، بگو»

هاپو گفت: «همگی شما همراه مادرتان به داخل گاری بروید و سعی کنید رفتار خوبی داشته باشد.»

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان10

حنایی و جوجه‌هایش به سرعت از گاری بالا رفتند. هاپو هم، دسته گاری را با دندانهایش گرفت و با تمام نیرو آن را کشید. گاری به راه افتاد و آنها داخل آن تکان می‌خوردند و به این طرف و آن طرف می‌رفتند. بالاخره به لانه مرغها رسیدند.

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان11

به محض رسیدن، خروس پیش آمد و ضمن اظهار خوشحالی از برگشتن حنایی، به خاطر فکر زیرکانه هاپو، به او تبریک گفت. هاپو هم اظهار خوشحالی کرد. خروس گفت: «بعد از رفتن تو، ما همگی دلمان برایت تنگ شد و تصمیم گرفتیم که به خاطر تو از این به بعد آرام باشیم.»

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان12

از آن پس، حنایی جوان به خوبی و خوشی زندگی کرد.

و اما جوجه‌های کوچک، با اینکه دلشان برای انبار قدیمی تنگ می‌شد ولی در همان جا ماندند، چون سرگرمی بیشتری داشتند.

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان13

قصه کودکانه حنایی و جوجه‌هایش-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان14

«پایان»

کتاب قصه «حنایی و جوجه‌هایش»توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1367 تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

 

(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *