قصه-کودکانه-چینی-حلزون-چرا-با-خانه‌اش-حرکت-می‌کند؟

قصه کودکانه: حلزون چرا با خانه‌اش حرکت می‌کند؟

قصه کودکانه پیش از خواب

حلزون چرا با خانه‌اش حرکت می‌کند؟

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

در زمان‌های قدیم مردم عقیده داشتند که حلزون خیلی سریع حرکت می‌کند؛ اما الآن چی؟ الآن خیلی آرام حرکت می‌کند. مدت زیادی می‌گذرد تا از یک نقطه به یک نقطه دیگر برود. چرا؟ چرا حلزون هر جا می‌رود خانه‌اش را نیز همراه خودش می‌برد؟ اگر می‌خواهید بدانید پس گوش کنید.

یک روز باران شدیدی می‌بارید. انگار از آسمان نخود می‌بارید! گل‌ها پرپر شدند و برگ درختان یکی پس از دیگری به زمین افتادند. حیواناتی مثل، مورچه، زنبور و سوسک و کفش دوز که در حقیقت غافلگیر شده بودند مدام از باران کتک می‌خوردند و تمام بدنشان درد گرفته بود. البته بازهم خدا را شکر می‌کردند که نعمت باران وجود دارد…

بعضی از جانوران کوچولو از شدت باران خفه شدند و برخی را آب برد. حلزون بلافاصله وارد خانه‌اش شد و با خیال راحت گرفت خوابید. تازه خروپفش به هوا رفته بود که یک بچه قورباغه درحالی‌که از سروصورتش آب می‌ریخت به در خانه‌اش آمد و در زد: «دوست عزیز عمو حلزون، بگذار من وارد خانه‌ات بشوم و کمی استراحت کنم الآن آب من را با خود می‌برد!»

حلزون با تنبلی سرش را از خانه بیرون آورد و گفت: «خانه‌ی من فقط مال خودم است. مزاحم من نشو. برو دنبال کارت.»

قورباغه کوچولو چاره‌ای نداشت؛ بنابراین به راه افتاد؛ اما آب فراوانی که در جنگل جمع شده بود او را با خود برد.

یک مورچه‌ی کله‌گنده با سختی خود را به در خانه‌ی حلزون رساند و در زد: «آقا حلزون لطفاً بگذار داخل خانه‌ات بشوم. الآن از شدت باران می‌میرم!»

باز حلزون با سختی سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت: «نخیر، هیچ‌کس حق داخل شدن ندارد، من می‌خواهم بخوابم. راهت را بگیر و برو!»

مورچه‌ی بیچاره چاره‌ای جز رفتن نداشت؛ اما به‌محض اینکه چند قدم رفت، آب فراوانِ روی زمین او را با خود به داخل گودال بزرگی برد.

زنبور و کفش دوز هم برای نجات جانشان از او کمک خواستند، اما هیچ فایده‌ای نکرد و حلزون، همچنان در خانه‌ی گرم و نرمش خوابید.

باران بند آمد و خورشید، آرام‌آرام از پشت ابرها بیرون آمد و آزاد شد. حلزون احساس گرسنگی کرد و بلافاصله از خانه بیرون آمد تا به دنبال غذا برود. هنوز چند قدمی برنداشته بود که به عقب نگاهی انداخت و یک‌بار دیگر خانه‌اش را که زیر خانه تابش نور طلایی خورشید می‌درخشید ورانداز کرد: «آه، چه خانه‌ی جمع‌وجور و قشنگی است! همه حسودی می‌کنند! فقط این من هستم که خانه‌ی به این زیبایی دارم!» خلاصه آن‌قدر گفت و گفت و گفت که واقعاً به خودش مغرور شد؛ بنابراین برگشت و خانه‌اش را روی دوشش گذاشت و پیش خود فکر کرد: «اگر خانه‌ام را رها کنم و بروم ممکن است دیگران به آن چشم دوخته باشند و بخواهند خانه‌ام را از چنگم دربیاورند!»

به‌این‌ترتیب حلزون خودخواهِ مغرور، از آن به بعد هر جا می‌رود خانه‌اش را نیز با خود می‌برد تا نکند حیوان دیگری به خانه‌ی او چشم طمع داشته باشد. به همین دلیل خیلی آرام راه می‌رود. چون باوجود خانه‌ای روی پشتش نمی‌تواند سریع راه برود.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *