قصه-کودکانه-حلزونی-که-خانه‌اش-را-دوست-نداشت

قصه کودکانه: حلزونی که خانه‌اش را دوست نداشت

قصه کودکانه پیش از خواب

حلزونی که خانه‌اش را دوست نداشت

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

در جنگلی زیبا و سرسبز، میان حیوانات گوناگون و درخت‌های جورواجور، حلزون کوچولویی زندگی می‌کرد. هر شب، وقتی هوا تاریک می‌شد و همه‌ی حیوانات به لانه‌های خودشان برمی‌گشتند، حلزون کوچولو هم به خانه‌ی صدفی شکل و زیبایی که روی پشتش بود می‌رفت. همه‌ی حلزون‌ها در همین خانه‌ها زندگی می‌کنند؛ اما حلزون کوچولو خانه‌اش را دوست نداشت. او دلش می‌خواست می‌توانست مثل پرنده‌ها روی شاخه‌های درختان آشیانه‌ای بسازد و با غروب آفتاب، روی درخت و به آشیانه‌اش برود یا مثل دارکوب‌ها، توی تنه‌ی درختان لانه بسازد، یا مثل خرگوش‌ها، سوراخی در زمین بکَند و شب‌هایش را آنجا بگذراند. حلزون کوچولو هر خانه‌ای را دوست داشت جز خانه‌ی خودش را.

تا اینکه یک شب، وقتی خورشید خانم از خستگی به پشت کوه‌های بلند پناه برده بود تا چندساعتی بخوابد و دوباره فردا صبح، زیباتر از همیشه بدرخشد، وقتی تمام حیوانات به لانه‌هایشان رفته بودند و حلزون کوچولو هم سرش را توی صدفی که روی پشتش داشت فروبرده و چشمانش را روی‌هم گذاشته و خوابیده بود، توفان شدیدی در جنگل آغاز شد. باد لابه‌لای درختان می‌وزید و شاخه‌ها را به هم می‌زد. از شدت باد، لانه‌های سبک و کوچک پرندگان از روی درخت‌ها پایین افتادند و تنه‌های درختان شکستند و خانه‌های خرگوش‌ها و روباه‌ها و سنجاب‌ها و بقیه حیوانات جنگل، یا خراب شدند و یا صدمه دیدند، همه‌ی حیوانات، وحشت‌زده دورهم جمع شدند و زیر درختی پناه بردند تا توفان تمام شود.

صبح آن روز، با دمیدن آفتاب، حلزون کوچولو از خواب بیدار شد و آهسته سرش را از صدفِ روی پشتش بیرون آورد؛ اما از دیدن جنگل و خرابی‌های آن، متعجب شد و با نگرانی به اطرافش نگاه کرد و گفت: «خانم خرگوش، چه اتفاقی افتاده؟»

خانم خرگوش گفت: «مگر نمی‌بینی؟ توفانِ دیشب تمام جنگل را به هم ریخته.»

حلزون پرسید: «چرا همه‌ی حیوانات اینجا جمع شده‌اند؟ چرا به خانه‌هایشان نمی‌روند؟»

آقا روباه که در آن نزدیکی بود جواب داد: «چون خانه‌های همه‌ی ما خراب شده و هیچ‌کدام از ما دیگر خانه‌ای نداریم تا به آنجا برویم.»

حلزون برای دوستان خوبش خیلی ناراحت شد؛ اما خیلی زود، باهمکاری همه‌ی حیوانات جنگل، آشیانه‌های پرندگان و لانه‌های دارکوب‌ها و خانه‌های خرگوش‌ها و روباه‌ها و سنجاب‌ها، دوباره ساخته شد.

آن شب، وقتی حیوانات به خانه‌های جدیدشان رفتند و از خستگی، خیلی زود خوابشان برد، حلزون کوچولو با خوشحالی گفت: «چقدر خوشحالم که خانه‌ی من، صدفی است که روی پشتم دارم و هیچ توفانی نمی‌تواند آن را خراب کند. من صدف قشنگم را که خانه‌ی راحتم است، خیلی دوست دارم.» و با لبخند، چشمانش را روی‌هم گذاشت و خوابید.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *