قصه کودکانه آموزنده
حسنی میخواد قوی بشه!
خاصیت ماهی و میگو و ورزش برای کودکان
تصویرگر: سیما همرنگ یوسفی
به نام خدای مهربان
حسنی بهجز ساندویچِ سوسیس و کالباس و هلههوله به هیچ غذای دیگری لب نمیزد. هر وقت هم که مادرش غذاهایی مثل ماهی و میگو درست میکرد، حسنی میگفت:
– «ماهی چیه؟ اَه و اَه و اَه، میگو چیه؟ پیف و پیف و پیف!»
به خاطر همین، مثل یک ترکهی چوب، لاغر و مافنگی * مانده بود. زنگ ورزش زود خسته میشد. نمراتش هم هیچوقت بیشتر از ده یازده نمیشد. چند بار مادرش خواسته بود او را پیش دکتر ببرد؛ اما حسنی چنان گریه و زاری راه انداخته بود که نگو.
_________________________
* ضعیف، کسی که زود مریض میشود.
روزها همینطور میگذشت تا اینکه یک روز مادربزرگ حسنی با شش تا چمدان بزرگ از راه رسید و گفت:
– «میخوام که صد روز بمونم
بلکه تا نوروز بمونم
برا همتون یه سوغات
واسه حسنم هزار و صد تا سوغات»
و ادامه داد: «سی کیلو گوشت ماهی، ده کیلو گوشت میگو، هفت کیلو گوشت…»
حسنی دماغش را گرفت و گفت:
– «ماهی چیه؟ اَه و اَه و اَه! میگو چیه؟! پیف و پیف و پیف!»
– سوغاتیا، ارزونیتون ، من نمیخوام، مال خودتون
مادر حسنی گفت:
– «ایوای ننهجان. خیلی زحمت کشیدید؛ اما حسنی به ماهی و میگو لب نمیزند. ایکاش برای مغزش یک معجون یا دوا جوشاندهای میآوردید.»
مادربزرگ خندهای کرد و گفت:
– «جوشانده چیه ننهجان! اگر میبینید با نودوپنج سال سن مثل شیر جنگی قوی هستم؛ به خاطر این غذاهایی است که با ماهی و میگو درست میکنم.»
سپس ادامه داد:
– «تا داری این مادر جون، غصه نخور ننهجون
غذای مخصوص من، میمونه مثل معجون»
مادربزرگ، معجون خوشمزهاش را با میگو و ماهی درست کرد؛ اما حسنی نخورد که نخورد. چند روز هم مادربزرگ، حسنی را بیدار میکرد که باهم ورزش کنند؛ اما حسنی زود خسته میشد و دیگر ورزش نمیکرد.
حسنی روزبهروز لاغرتر و خنگتر میشد. از اینها گذشته روزها سر کلاس خوابش میبرد. بچههای مدرسه هم برای حسن شعری سر هم کرده بودند که توی حیاط برایش میخواندند:
– حسنی کجاست تو خوابه، انگار یه خرس تو غاره
هی میکنه خروپف، همهاش فکر کبابه»
یک روز که حسن از این وضع خسته شده بود، راضی شد همراه مادر و مادربزرگش برود دکتر.
آقای دکتر گفت: «کوچولو بگو اسمت چیه؟»
– آقا حسنی!
– آقا حسنی چه لاغری، وقت غذا چی میخوری؟!
– ناهار، سوسیس با کالباس. پیتزا نگو که حلواس!
مادر حسنی گفت: «از صبح تا شب بی حاله، انگار مغزش تو خوابه!»
مادربزرگش گفت:
– «حسنی نگین، یه مورچه! هی میخوره آلوچه
شاید کمی کلوچه، که زود بره تو کوچه!»
حسنی لبانش را ورچید و گفت:
– «آقای دکتر!
تو را به خدا دوا و درمونم کنید،
چارهی مشکلم کنید!»
از همهچیز میترسم
شبا تو خواب میلرزم
هوش و حواس ندارم
همیشه صفر میآرم.»
آقای دکتر خندهای کرد و گفت:
– «نسخهی تو همین جاس،
داروهاشم تو دریاس،
گوشت همهی ماهی هاس!»
– «آمور و آزاد و تون، کپور و شور و سفید
با چربی فراوون، هم خوشمزند هم مفید
میگو بخور، میگو سفید و بَبری
قُباد بخور، شیر و کَپورِ چرمی»
حسنی گفت:
– «هزارتا آمپول میزنم، به ماهی لب نمیزنم
هزارتا کپسول میخورم، میگو نگین نمیخورم.»
سپس همراه مادر و مادربزرگش از مطب دکتر آمد بیرون.
شب که شد حسنی همراه بابا و مامان و مادربزرگش رفتند میهمانی. میهمانها حسنی را به یکدیگر نشان میدادند و میگفتند:
– «وای وای وای حسنی که میگن اینه… چرا اینقدر مافنگیه؟!»
– «نگاش کنید. مثل کاغذ نازکه. اگه باد بیاد مثل بادبادک میبردش به آسمان…»
حسنی که اینها را شنید ناراحت شد و آنقدر بهانه گرفت که همان ساعتِ اول میهمانی به خانه برگشتند. سپس زود رفت و خوابید.
کمی که گذشت حسنی خودش را دید که داشت از سراشیبی راه مدرسه پایین میرفت. یکدفعه باد شدیدی وزید. حسنی ترسید و خواست برگردد؛ اما باد او را مثل یک بادبادک از روی زمین برداشت و به هوا برد. حسنی هرچه جیغ کشید کسی صدایش را نشنید. باد، حسنی را از روی کوهها، درهها و صحراها برد و چِلِپی انداختش توی دریا. حسن کمی دستوپا زد؛ اما زود رفت زیر آب.
لحظهای بعد ماهیها دورش جمع شدند و با تعجب نگاهش کردند؛ اما ناگهان یک کوسهی بزرگ بهطرف حسنی حمله کرد. حسنی تا آن را دید شروع کرد به دستوپا زدن؛ اما خیلی زود خسته شد. کوسهی گرسنه که پشت سر حسنی رسیده بود دهانش را باز کرد و خواست حسنی را بخورد؛ اما حسن جیغ کشید و از خواب پرید. همه بالای سرش دویدند.
وقتی حسنی خوابش را تعریف کرد، مادربزرگش گفت: «حالا دیدی! چقدر میگوییم ماهی بخور! گوش که نمیدهی!»
حسنی از ترس عرق کرده بود و میلرزید، دوید سر یخچال و شروع کرد به خوردن غذای مخصوص مادربزرگ که با میگو و ماهی درست شده بود. حالا نخور و کی بخور!
از همان شب که حسنی فهمید ماهی و میگو چقدر خوشمزه است دیگر لب به غذاهای بیخاصیت نزد.
چیزی نگذشت که حسنی یک پسر قوی و باهوش شد. هر سؤالی داشت از معلمش میپرسید و اولین نفر بود که میرفت پای تخته و تمام مسئلههای ریاضی را حل میکرد. زنگ ورزش هم پا به پای بچهها ورزش میکرد و به این زودیها هم خسته نمیشد.
بچهها که دیدند حسنی چقدر قوی و باهوش شده از او پرسیدند:
– حسنی چی شد مثل فشنگ، یه باره شدی زبروزرنگ؟!
– چی شد که مثل خرگوش، یه دفعه شدی تو باهوش؟!
– من میدونم کار حسن نبوده، جادو جمبَل بوده!
حسنی خندید و گفت:
– «جادو و جنبَل کدومه
اسفند و منقل کدومه؟
جادو فقط ماهی بود
همین برام کافی بود.»