قصه-کودکانه-جک-و-لوبیای-سحرآمیز

قصه کودکانه: جک و لوبیای سحرآمیز

قصه کودکانه
جک و لوبیای سحرآمیز

قصه کودکانه قبل از خواب کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک و کتاب کودک

به نام خدا

در روز گاری دور، پسر فقیری به نام جک با مادرش در روستا زندگی می‌کرد. یک روز مادر از جک خواست تا به بازار برود و گاوشان را بفروشد. در راه، جک مردی را دید که به او گفت: «به‌جای گاو، سه تا لوبیای سحرآمیز به تو می‌دم!» و جک قبول کرد.

مادر جک عصبانی شد!! و خیلی تعجب کرده بود که پسرش تنها گاوشان را با سه دانه ی لوبیای کوچک عوض کرده بود. جک باور کرده بود که دانه های لوبیا واقعاً جادویی هستند!! او آن‌ها را درست جلوی خانه کاشت!!! خیلی سریع آن‌ها تبدیل به گیاه لوبیای بزرگی شدند که مستقیم تا آسمان می‌رفت. جک ناگهان تصمیم گرفت بالای درخت برود و ببیند در بالای آسمان چه چیزی است.

جک متوجه شد که در بین ابرهاست. او آنجا یک قصر بزرگ و عظیم را پیدا کرد! جک مستقیماً به سمت اولین در رفت، آن را باز کرد و داخل شد. این در به یک اتاق غذاخوری بزرگ، جایی که صاحب قصر در حال غذا خوردن بود، رسید. او یک غول بزرگ و وحشتناک بود.

جک در گوشه‌ای پنهان شد و به غول نگاه کرد. وقتی غول غذایش را تمام کرد به سمت مرغ سفیدی که نزدیکش بود رفت و تخم طلایی را که مرغ به‌تازگی گذاشته بود، برداشت!!!

بعد غول به سمت مبل راحتی رفت تا بخوابد و این فرصتی برای جک بود تا مرغ کوچک را بردارد.

جک در حالی که مرغ زیر بغلش بود، به سمت درخت لوبیا رفت؛ اما غول صدای پاهایش را شنید و به دنبال او دوید!!! جک تا جایی که می‌توانست با سرعت از درخت لوبیا پایین آمد و بزرگ‌ترین تبری را که می‌توانست پیدا کرد!!

با یک حرکت تبر، درخت لوبیا و غول به زمین افتادند.

و از آن زمان به بعد، آن مرغ سفید کوچک، هر روز برای جک تخم می‌گذاشت. جک و مادرش هم دیگر نیازمند چیزی نبودند.

 

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *