قصه کودکانه پیش از خواب
جوراب فیل کوچولو کجاست؟
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، روزی از روزهای خوب و قشنگ بهاری که همه شاد و خندان بودند، فیل کوچولو گوشهای نشسته بود و های های گریه میکرد. چون یک لنگه از جورابش را گم کرده بود و هرچه میگشت نمیتوانست آن را پیدا کند. غمگین و ناراحت بود و با یک لنگه جوراب هم نمیتوانست بیرون برود و بازی کند.
وقتی مامان فیل از او پرسید که چرا ناراحت است فیل کوچولو برای مادرش تعریف کرد و گفت: «دیروز رفته بودم کنار رودخانه که بازی کنم. جورابهایم را درآوردم و پاهایم را شستم، وقتیکه خواستم آنها را دوباره بپوشم دیدم که یکی از جورابهایم نیست. از دیروز تا حالا همینطور دنبال جورابم میگردم. ولی آن را پیدا نمیکنم»
این را گفت و دوباره شروع کرد به گریه کردن.
مامان فیل کوچولو به او گفت: «بهترین کار این است که از دوستانت کمک بخواهی، به همه بگو دورتادور رودخانه را بگردند و جوراب گمشده را پیدا کنند.»
فیل کوچولو راه افتاد و رفت سراغ دوستانش و ماجرا را برای آنها تعریف کرد. دوستان فیل کوچولو به او گفتند: «دوست نازنین، ناراحت نباش، ما همه باهم دورتادور رودخانه را میگردیم و جورابت را پیدا میکنیم.»
این را گفتند و همه باهم بهطرف رودخانه راه افتادند. وقتی به رودخانه رسیدند، هرکس مشغول کاری شد. قورباغۀ زبروزرنگ پرید توی آب و گفت: «شاید جورابت ته آب باشد، من میروم و آن را میآورم.»
کمی که گذشت، قورباغه کوچولو از آب بیرون پرید و گفت: «نه، زیر آب نبود.»
خرگوش سفید زیر همۀ بوتهها را گشت، بوتههای تمشک و گلهای وحشی، ولی نه، آنجا هم نبود.
میمون کوچولو گفت: «من میروم و روی شاخۀ درختها را میگردم. شاید باد آن را بالا برده و به شاخۀ درخت گیر کرده باشد.» بعد با یک جَست بلند رفت روی درخت. از این شاخه به آن شاخه، از این درخت به آن درخت و بعداً پایین آمد و گفت: «نه، روی شاخۀ درختها نبود.»
فیل کوچولو دوباره ناراحت و غمگین شد و شروع کرد به های های گریه کردن. هرچه دوستانش به او میگفتند «گریه کردن بیفایده است. بیا دوباره همهجا را بگردیم» اصلاً توجه نمیکرد.
ناگهان از زیر خاک، موش کوچولو بیرون آمد و گفت: «این صدای گریۀ کیست؟»
همه گفتند: «فیل کوچولو جورابش را گم کرده و نمیتواند آن را پیدا کند.»
موشی گفت: «وای! جورابت را گم کردی فیل کوچولو؟»
فیل کوچولو گفت: «آمده بودم کنار رودخانه بازی کنم، جورابم را درآوردم و پاهایم را شستم. وقتی خواستم آنها را بپوشم دیدم یکی از آنها نیست. حالا من با یک لنگه جوراب چکار کنم؟!»
موشی گفت: «جورابت را کجا گذاشته بودی؟»
فیل کوچولو گفت: «همینجا. کنار لانۀ شما.»
موشی گفت: «یک دقیقه صبر کن تا من برگردم.»
بعد بهسرعت رفت توی زمین. همه با تعجب منتظر بودند ببینند که موشی چهکاری داشت که اینقدر باعجله رفت. کمی که گذشت موشی سرش را از لانهاش بیرون آورد و بعد هم یکچیز خیلی سنگین را بیرون کشید. میدانی آن چیز سنگین چه بود؟! جوراب فیل کوچولو بود که توی آن را پر کرده بود از میوههای خوشمزه.
همه گفتند: «این جوراب فیل کوچولوست.»
موشی گفت: «درست است، من از فیل کوچولو معذرت میخواهم. من نمیدانستم که این جوراب اوست. وقتی از لانهام آمدم بیرون دیدم یک کیسۀ بزرگ افتاده اینجا. فکر کردم شاید باد آن را آورده. برای همین هم آن را برداشتم و میوههای انبارم را توی آن ریختم.»
همه به این فکر موشی خندیدند. فیل کوچولو هم دست از گریه برداشته بود و با صدای بلند میخندید.