قصه کودکانه پیش از خواب
جوراب سفید و آبی
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها، توی اتاق یک خانه، کنار جورابها و لباسها، جوراب سفیدی گفت: «کجاست؟ داداش من کجاست؟»
جوراب آبی که پیش جوراب سفید بود پرسید: «داداش من هم نیست، کسی او را ندیده؟»
لباسها و جورابها همدیگر را نگاه کردند؛ ولی کسی جوابی نداد. پیدا بود که کسی از لنگهی جوراب سفید و لنگهی جوراب آبی که گم شده بودند، خبری ندارد.
جوراب آبی از جوراب سفید پرسید: «تو کی خبردار شدی که داداشت نیست؟»
جوراب سفید گفت: «من الآن خبردار شدم… تو میدانی او کجاست؟»
جوراب آبی گفت: «من هم مثل تو؛ ولی میدانم که او پیدا میشود.»
جوراب سفید گفت: «کِی پیدا میشود؟»
جوراب آبی گفت: «خودم هم نمیدانم؛ ولی به همین زودی او را میبینم.» جوراب سفید که خیلی ناراحت بود گفت: «نکند تو خبر داری که او کِی میآید؟»
جوراب آبی گفت: «اگر خبر داشتم که به تو میگفتم… مگر نمیدانی که من هم از گمشدن لنگهی خودم ناراحتم.» در این وقت جوراب قهوهای لنگهی خودش را نشان داد و گفت: «کسی با ما جورابهای قهوهای کاری ندارد؛ ولی موشها از جورابهای سفید و آبی خوششان میآید.»
جوراب آبی گفت: «برای چی خوششان میآید… یعنی چه؟»
جوراب قهوهای گفت: «یعنی اینکه موشها هر جوراب سفید و آبی را که ببینند، یک لنگهی آن را میبَرند و میخورند.»
جوراب آبی گفت: «من باور نمیکنم. موشها هر چی بخورند، جوراب نمیخورند. شاید جورابی را بجوند و سوراخ کنند؛ ولی آنها جوراب نمیخورند.»
جوراب سفید تا این حرف را شنید شروع به گریه کرد. جوراب آبی پرسید: «چرا گریه میکنی؟ مگر خبری شده؟»
جوراب سفید گفت: «مگر نشنیدی که جوراب قهوهای چی گفت؟»
جوراب آبی گفت: «او حرف زد که تو را مسخره کند. مگر موشها هم جوراب میخورند! من اگر بهجای تو بودم میگفتم موشها کار خوبی میکنند که جوراب میخورند.»
جوراب سفید گفت: «من یک جوراب نو هستم… امروز به اینجا آمدهام. تو که پیش از من به این خانه آمدهای راستش را بگو، موشها جوراب میخورند؟»
جوراب آبی گفت: «همانکه گفتم… داداش تو پیدا میشود. داداش من هم پیدا میشود.»
بله گُل من! جوراب سفید همانطور ناراحت بود و اینوروآنور را نگاه میکرد که یکدفعه درِ اتاق باز شد و پسرکی دوید توی اتاق. او کنار جورابها روی زمین نشست. لنگهی جوراب سفید را از پا درآورد و جوراب آبی را پوشید و از اتاق بیرون دوید. جوراب سفید از دیدن برادر خودش خیلی خوشحال شد و از او پرسید: «تو کجا بودی و کجا رفتی؟ من از نبودن و گمشدن تو خیلی ناراحت شدم. گفتم که شاید موشها تو را خوردهاند.»
لنگهی دوم جوراب سفید گفت: «چی؟ موشها جوراب میخورند؟ تقصیر آن پسرک بود که جورابها را لنگهبهلنگه پوشیده بود. نمیدانی با لنگهی جوراب آبی چه قدر گفتیم و خندیدیم.» لنگهی اول جوراب سفید گفت: «من اینجا ناراحت بودم و گریه میکردم، آنوقت تو آنجا میگفتی و میخندیدی؟» داداشِ جوراب سفید گفت: «اگر تو هم بهجای من بودی میخندیدی… نمیدانی وقتی پسری که من را پوشیده بود، به مهمانی رفت چه قدر همهی آدمها به او خندیدند. آخه او جورابهایش را لنگهبهلنگه پوشیده بود.» وقتی اینطور شد، هردو جوراب سفید بلند خندیدند.
جوراب قهوهای هم خندید. جوراب قهوهای گفت: «اگر موش اینجا بیاید بازهم میخندید؟» جورابها بازهم خندیدند و خندیدند و خندیدند.
بله… بعد از خندیدن و شادی کردن جورابها، وقت آن شده که بگویم قصهی ما به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.