قصه کودکانه پیش از خواب
جوجه طلایی
به نام خدای مهربان
حمید کوچولو آن روز خیلی خوشحال بود. چون پدرش جوجهی کوچک و طلاییرنگ قشنگی برایش آورده بود. حمید جوجه را در دستهایش گرفت و آهسته به پرهای نرمش دست کشید.
مادر گفت: «حمید، یادت باشد چه قولی دادهای! قول دادی خودت از جوجه مراقبت کنی و غذا و آبش را بدهی.»
حمید جواب داد: «خیالتان راحت باشد، قول میدهم»
و تمام آن روز را با جوجهاش بازی کرد. در ظرف کوچکی برای جوجه دانه و در ظرف دیگری آب ریخت و به صدای قشنگش گوش داد که در حیاط میدوید و بالهایش را به هم میزد. حمید آن شب هم خواب جوجهاش را دید. خواب دید باهم بازی میکنند و حرف میزنند و میخندند. حمید به جوجه حرف زدن را یاد میداد و جوجه کوچولو به حمید پرواز کردن را.
با این خوابها بود که فردای آن روز، حمید خوشحالتر از همیشه از خواب بیدار شد؛ اما تا صبحانهاش را خورد، رضا کوچولو دوست و همسایهشان دنبالش آمد تا باهم بازی کنند. حمید هم با خوشحالی قبول کرد و با رضا به خانهشان رفت. تا ظهر، با بقیهی بچهها بازی کرد و ظهر که شد، آنقدر خسته بود که ناهارش را خورد و خوابید. عصر هم با پدرش به پارک رفت و تاببازی کرد و سوار سرسره شد و بستنی خورد. وقتی به خانه برگشتند هوا تاریک شده بود و مادر منتظرشان بود. حمید برای مادرش تعریف کرد که چقدر به او خوش گذشته است.
صبح روز بعد وقتی حمید بیدار شد، از اینکه مادرش در اتاق نبود و از آشپزخانه هم صدایش نمیآمد، تعجب کرد، از جا بلند شد و به همهجا سر کشید. ولی مادر نبود. هیچکس دیگر هم در خانه نبود.
حمید تنهای تنها بود، با خودش گفت: «حتماً مادر به خرید رفته و زود برمیگردد.»
به اتاق برگشت و پشت پنجره نشست. مادر، مثل همیشه که از خانه بیرون میرفت، در را قفل کرده بود و حمید نمیتوانست به حیاط برود یا در کوچه با دوستانش بازی کند. کمی که گذشت، حمید خیلی گرسنه شد. هنوز صبحانه نخورده بود.
کمکم ناراحتتر و ناراحتتر میشد. گرسنه و عصبانی. منتظر آمدن مادر بود. با خودش گفت: «مادر مرا تنها گذاشته و بیرون رفته. اصلاً یاد من نبوده که چقدر گرسنه هستم و چقدر تنهایی حوصلهام سر میرود.»
در همین موقع صدای در را شنید، از جا پرید و مادر را دید که وارد خانه شد. حمید جلو دوید و گفت: «سلام مادر، کجا رفته بودید؟ من تنها و گرسنه بودم.»
مادر خندید و دستی به سر حمید کشید و گفت: «اول بیا به من کمک کن تا چیزهایی را که خریدهام به آشپزخانه ببریم.»
حمید قبول کرد. بعد مادر صبحانهی حمید را آماده کرد و جلویش گذاشت؛ اما تا حمید خواست شروع کند مادر گفت: «خیلی گرسنه بودی؟»
حمید جواب داد: «بله مادر، خیلی.»
مادر گفت: «از تنهایی هم ناراحت بودی؟»
حمید گفت: «بله، خیلی حوصلهام سر رفته بود.»
مادر گفت: «درست مثل جوجه کوچولو»
حمید با تعجب پرسید: «جوجه کوچولو؟ جوجهی من؟»
مادر جواب داد: «بله، جوجهی تو که قول داده بودی مراقبش باشی و غذایش را بهموقع بدهی؛ اما تو تمام دیروز فقط به فکر خودت بودی. دنبال بازی و تفریح رفته بودی و جوجه کوچولو را فراموش کرده بودی. او هم مثل تو -که امروز تنها و گرسنه بودی- بدون غذا و بدون همبازی مانده بود. مثل تو توی خانه حبس شده بود و نمیتوانست بیرون برود.»
حمید به فکر فرورفت. بعد با ناراحتی بلند شد و گفت: «من دیروز خیلی کار بدی کردم، میخواهم قبل از اینکه صبحانهی خودم را بخورم، غذای جوجه کوچولو را بدهم. حالا میفهمم چقدر دیروز به او سخت گذشته است.»
مادر خندید و گفت: «جوجه کوچولو غذایش را خورده. چون من بهجای تو مواظبش بودم. ولی از حالا به بعد، خودت باید از او مراقبت کنی. حالا صبحانهات را بخور و پیش جوجه برو تا از تنهایی حوصلهاش سر نرود.»
حمید با خوشحالی نشست و صبحانهاش را خورد. بعد به حیاط رفت. جوجه را در دستهایش گرفت و از او معذرت خواست. حالا فهمیده بود وقتی قول میدهد که مراقب چیزی باشد، باید به قول خود عمل کند. حالا حمید میخواست تمام کارهای جوجه کوچولو را خودش انجام دهد تا جوجهی قشنگ و طلاییرنگش، از بودن در خانهی آنها خوشحال باشد.