قصه کودکانه پیش از خواب
جوجه اردک ششم
نویسنده: مژگان شیخی
روزها بود که خانم کوآک روی تخمهایش نشسته بود. بالاخره شش تا جوجه اردک زرد از تخمها بیرون آمدند. خانم اردکه با غرور به جوجههایش نگاه کرد. بعد هم بهطرف آبگیر رفت و جوجههایش هم پشت سرش به راه افتادند.
خانم کوآک و اردک کوچولوها رفتند و داخل آب شدند. بهجز یکی. او کنار آبگیر ایستاده بود و توی آب نمیرفت.
خانم اردکه کوآک کوآک کرد و گفت: «چرا آنجا ایستادهای؟ بیا تو آب.»
اردک کوچولو گفت: «نه… نه… من میترسم.»
جوجه اردکها توی آب شنا میکردند و با خوشحالی اینطرف و آنطرف میرفتند؛ ولی جوجه اردک ششمی سرش را برگرداند و بهطرف مزرعه برگشت. او میترسید و دلش میخواست روی زمین خشک باشد. مرغ و خروسها با تعجب به او نگاه کردند و گفتند: «تو اینجا چهکار میکنی اردک کوچولو؟! چرا با مادرت توی آبگیر نیستی؟»
اردک کوچولو با خجالت گفت: «فکر نمیکنم بتوانم شنا کنم.»
مرغ حنایی گفت: «بیخود نگو. همهی اردکها میتوانند شنا کنند. تو هم یکی از آنهایی.»
اردک کوچولو ازآنجا رفت و به طویله رسید. رفت توی طویله. آنجا گرمونرم بود و بوی کاه میداد. اردک کوچولو گوشهای نشست؛ ولی ناگهان یک دماغ گرم و مخملی او را نوازش کرد و صدای مهربانی گفت: «اردک کوچولو، چرا با مادرت توی برکه نیستی؟»
این صدای خانم گاوه بود.
اردک کوچولو با صدای آرامی گفت: «میترسم وقتی توی برکه بروم، غرق شوم.»
خانم گاوه با تعجب گفت: «غرق شوی؟ تا حالا هیچکس نشنیده که یک اردک غرق شود!»
اردک کوچولو بیشتر خجالت کشید.
خانم گاوه گفت: «نترس… مطمئن باش غرق نمیشوی، برو و امتحان کن.»
اردک کوچولو آهی کشید و بهطرف برکه رفت. ناگهان سروصدای زیادی را پشت سرش شنید. آقا سگه دنبال مرغ و خروسها کرده بود. آنها بالبال میزدند و قدقد کنان اینطرف و آنطرف میدویدند. اردک کوچولو ترسید. شروع کرد به دویدن، دوید و دوید تا به برکه رسید. دیگر در این فکر نبود که میتواند شنا کند یا نه. با یک پرش بزرگ… شالاپ پرید توی آب؛ و بدون آنکه خودش متوجه باشد، شروع کرد به شنا کردن. ناگهان به خودش آمد. کوآک کوآک کرد و گفت: «مامان کوآک… مامان کوآک… به من نگاه کن! من دارم شنا میکنم.»
خانم اردکه خندید و گفت: «خب معلومه، باید هم شنا کنی. یک اردک کوچولو غیر از شنا کردن دیگر باید چهکار کند؟!»