قصه کودکانه
جوان سادهلوح
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350
به نام خدای مهربان
روزگاری مرد جوانی به نام «جان» با مادر پیرش در دهکدهای زندگی میکرد. او جوانی قویهیکل و خوشقلب بود. ولی در سادهلوحی نظیر نداشت. بهزحمت میتوانست مرغهای مادرش را بشمارد و اگر يك تومان داشت و سی شاهی آن را خرج میکرد بقیه را نمیتوانست بشمارد. هر وقت که بازار میرفت حتماً کلاه سرش میگذاشتند؛ و علتش هم فقط آن بود که خدا دلش نخواسته بود بك جو عقل به او بدهد.
جان به مادرش میگفت:
«آه مادر، اگر من یکذره عقل داشتم اینقدر باعث ناراحتی تو نمیشدم.»
مادرش آهی میکشید و میگفت:
«ای پسر جان، درست است که تو عقل حسابی نداری. ولی بهاندازهی دو مرد قویهیکل قدرت و زور بازو داری و پسر خیلی خوبی هم هستی. هیچ لازم نیست غصه بخوری. حالا برو از اتاق دیگر سه تا دکمه بیاور که به کت تو بدوزم. مواظب باش سه تا دکمه فقط سه تا است، سه تا هیچوقت دو تا چهارتا نمیشود.»
ولی جان بااینکه مادرش او را خیلی دلداری میداد همیشه غصه میخورد و آنقدر پیش مادرش از بیعقلی خودش اظهار دلتنگی کرد تا اینکه روزی مادرش به او گفت:
«خیلی خوب، تو اگر دلت برای یکذره عقل لك زده پیش پیرزن خردمندی برو که بالای تپه زندگی میکند. مردم میگویند که او يك عالمه کتابهای قطور دارد و از جادوگریاش حرفها میزنند. شاید دلش به حال تو بسوزد و به تو کمکی بکند.»
جان با شنیدن این حرف فوراً کارهایش را رها کرد و بهطرف تپه به راه افتاد. کلبهی پیرزن بالای تپه بود. وقتیکه جان به بالای تپه رسید دود سیاهی از دودکش خانهی پیرزن بهطرف آسمان بالا میرفت و گربه سیاهی هم دراز و باريك وسط در دراز کشیده بود و خروپف میکرد.
جان این چیزها را به فال نيك گرفت و آهسته در زد. مدتی صبر کرد. ولی چون جوابی نیامد آهسته در را باز کرد و نگاهی به میان خانه انداخت. پیرزن نشسته بود و يك ديك بزرگ و سیاه روی آتش غلغل میجوشید. پیرزن نه سرش را برگرداند و نه حرفی زد. جان، آهسته به اتاق وارد شد و گفت: «سلام ای زن خردمند.» دیگر چیزی یادش نیامد بگوید و بعد از چند دقیقه ادامه داد: «امروز روز آفتابی قشنگی است.»
پیرزن جوابی نداد. فقط با يك ملاقهی بزرگ ديك را هم زد.
جان دوباره گفت: «آیا فردا باران میآید؟»
بازهم پیرزن حرفی نزد.
جان بعدازآن گفت: «شاید هم باران نیاید.» و دیگر نمیدانست چه حرفی بزند.
پیرزن هنوز با ملاقه، ديگ را هم میزد.
جان گفت: «من دیگر بلد نیستم دربارهی هوا حرفی بزنم؛ بگذار مقصودم را بگویم. من آدم سادهای هستم، آمدهام ببینم تو حاضری یك ریزه عقل به من بدهی یا نه؟»
پیرزن گفت: «عقل؟» و فوراً ملاقهاش را به زمین گذاشت و برای اولین بار رویش را برگرداند. «شاید بتوانم این کار را بکنم، ولی تو چطور عقلی میخواهی؟ اگر عقل فرمانفرمایی و یا استادیِ دانشگاه را بخواهی نمیتوانم آن را به تو بدهم.»
جان گفت: «نه، یك عقل معمولی، نه خیلی خوب، نه خیلی بد؛ مثل عقل بیشتر مردمی که در این اطراف زندگی میکنند.»
زن خردمند گفت: «بسیار خوب، اینطور عقل را میتوانم به تو بدهم؛ اما تو باید بروی و قلب چیزی را که در دنیا از همه بیشتر دوست داری برای من بیاوری. بعدازاینکه آن را آوردی من یك معما از تو میپرسم و تو باید بتوانی جوابش را بدهی. حالا زودتر برو به دنبال کارت.»
بعدازآن، پیرزن ديگ را از روی اجاق برداشت و بدون اینکه حرفی بزند آن را به اتاق دیگر برد. جان از خانه بیرون آمد، راه منزلش را در پیش گرفت. ولی در راه همهاش به حرفهای پیرزن فکر میکرد و پیش خودش میگفت: «قلب عزیزترین چیزها.» و نمیدانست چه چیز را از همه بیشتر دوست دارد. چون هیچوقت بلد نبود دربارهی اینطور مطالب فکر کند.
وقتیکه به خانه رسید حرفهای پیرزن را برای مادرش تعریف کرد. مادرش مدتی به فکر فرورفت و بعد گفت: «اگر از من بپرسی، تو در دنیا هیچچیز را بیشتر از گوشت گوساله دوست نداری؛ بنابراین باید گوسالهمان را بکُشی و قلبش را برای او ببری.»
روز بعد، جان، گوساله را کشت، قلبش را بیرون آورد و بهطرف تپه به راه افتاد. پیرزن کنار آتش اجاق نشسته بود و داشت کتاب خیلی بزرگی را میخواند. پیرزن سرش را کمی بلند کرد و جان، قلب گوساله را جلویش روی میز گذاشت و گفت:
«این قلب عزیزترین چیزی است که در دنیا داشتهام.»
پیرزن گفت: «خیلی خوب، حالا بگو ببینم آن چیست که میتواند بدون پا بدَود؟»
جان جمله را پیش خودش تکرار کرد، سرش را خاراند و شروع کرد به فکر کردن؛ آنقدر فکر کرد که سرش درد گرفت.
پیرزن دوباره به کتاب خواندن مشغول شده بود. جان بالاخره زبان باز کرد گفت:
«من نمیدانم؛ من بلد نیستم.»
پیرزن گفت: «نتوانستی بگویی؟ یا الله قلب را بردار و زود ازاینجا برو.»
جانِ بیچاره کار دیگری نداشت جز آنکه قلب گوسالهی خودش را بردارد و برود.
وقتیکه نزديك خانهاش رسید دید مردم، آنجا جمع شدهاند و بعضی از زنها گریه میکنند. فهمید که مادرش یکمرتبه مریض شده و در حال مردن است. به خانه رفت و دست مادرش را میان دستهایش گرفت.
مادرش آرام گفت:
«پسر جان، از من خداحافظی کن. من تو را تنها میگذارم و میروم. ولی خدا را شکر که تو پیش زن خردمند رفتی و کمی عقل برای خودت دستوپا کردی و حالا میتوانی راحت زندگی کنی و به تنهائی خر خودت را از پل بگذرانی.»
جان جرئت نکرد بگوید نتوانسته به معمای پیرزن جواب بدهد و بدون گرفتن یکذره عقل برگشته است. فقط گفت:
«خداحافظ مادر! من دلم برای تو خیلی تنگ خواهد شد. خداحافظ مادر عزیز. خداحافظ.»
پیرزن گفت:
«خداحافظ!» و چشمهایش را بست و مُرد.
جان کنار بستر مادرش شروع کرد به گریه کردن. نمیتوانست از گریه خودداری کند. چون به یادش آمده بود که چطور مادرش او را از کوچکی بزرگ کرده، برایش غذا پخته، لباسهایش را وصله کرده، برایش قصه گفته و هر شب مونس و همدم او بوده است و حالا بدون او چگونه میتواند زندگی کند. بعد یادش آمد که در دنیا هیچچیز را بهاندازهی مادرش دوست نداشته است. فوراً به یاد حرف پیرزن جادوگر افتاد:
«برای من قلب عزیزترین چیزهایت را بیاور.»
«نه؛ من قلب مادرم را عَوضِ تمام عقلهای دنیا از سینهاش بیرون نخواهم آورد!»
اما صبح روز بعد فکر کرد که خوب است جنازهی مادرش را عوضِ قلبش پیش پیرزن ببرد؛ برای اینکه میدید به یکذره عقل خیلی احتیاج دارد؛ بنابراین مادرش را توی يك گونی گذاشت، آن را بدوش گرفت و از تپه بالا رفت. مادر مردهاش را وسط اتاق جادوگر به زمین گذاشت و گفت:
«حالا مطمئن هستم که عزیزترین چیزهایم را برایت آوردهام. این مادرِ مردهی من است. حالا یکذره عقلی را که قول داده بودی به من بده.»
پیرزن گفت:
«بگو ببینم، آن چیست که رنگش زرد است، میدرخشد ولی طلا نیست؟»
جان اگر تمام عمرش را هم فکر میکرد نمیتوانست به این معما جواب بدهد و گفت:
«نمیدانم!»
«امروز نمیتوانم به تو عقلی بدهم. تو اصلاً یك آدم سادهلوحی هستی و شاید هیچوقت هم عقلی گیرت نیاید.»
جان، گونی را کول گرفت و به راه افتاد؛ اما آنقدر ناراحت بود که نمیتوانست به خانه برود. کنار جاده نشست و گریه را سر داد.
بعد از مدتی صدای آرام و ظریفی را شنید. سرش را بالا آورد و دختر زیبایی را دید که با لبخند محبتآمیزی به او نگاه میکند.
دختر پرسید: «چه شده دوست من؟ وقتی مرد بزرگی مثل تو را میبینم که گریه میکند راستیراستی غصهام میگیرد و دلم میسوزد!»
جان گفت:
«من آدم سادهلوحی هستم، یکذره عقل ندارم و دیروز هم مادرم مُرد و مرا تنها گذاشت. حالا نمیدانم بعدازاین چکار باید بکنم. کسی نیست که برایم غذا بپزد، لباسهایم را وصله بکند، برای خرید به بازار برود و یا با من حرف بزند و موقعی که گرفتاری برای من پیش میآید مرا دلداری بدهد.»
جِنی گفت: – برای اینکه اسم دختر جنی بود-
«من به تو کمک میکنم. يك نفر باید باشد تا از مردی مثل تو پذیرائی بکند. آیا به من اجازه میدهی؟»
جان گفت:
«اگر دلت میخواهد عیبی ندارد؛ اما من از احمقهای معمولی هم احمقتر هستم. خدا کند که روزی یکذره عقل از جایی به دستم برسد.»
جنی گفت:
«میگویند که مرد نادان، بهترینِ شوهرها است، آیا تو دلت نمیخواهد با من عروسی کنی؟»
جان گفت: «تو غذا میتوانی بپزی؟»
«بله، خیلی هم خوب.»
«لباس میتوانی وصله کنی؟»
«مطمئن باش که میتوانم.»
«میتوانی تخممرغها را بشماری و یک ریال را با دو ریال و پنج ریال جمع کنی؟»
«تااندازهای آن را بلدم.»
«خوب در این صورت تو اگر بخواهی باهم عروسی میکنیم.»
بعد از این حرفها هردو بلند شدند و به راه افتادند. چند روز پس از به خاک سپردن مادرِ جان و گذشتن دورهی عزاداری، باهم عروسی کردند. جان بااینکه آدم سادهای بود میتوانست بفهمد که زن خوبی نصیبش شده است. جِنی با علاقه و خوشحالی غذا میپخت، خیاطی میکرد و کارهای خانه را انجام میداد. مهمتر از همه اینکه با حرکات دلپذیر و حرفهای خوشمزه، جان را سرگرم میکرد. جان هم شوهر بدی نبود؛ زیرا با میل و رغبت تن به کار میداد و از هیچ کار مشکلی روگردان نبود: هیچ باری برایش سنگین و هیچ راهی برایش دور نبود. خلاصه اینکه آنها از تمام زنها و شوهرها خوشبختتر بودند.
یک روز غروب، جان گفت:
«جنی، من فکر میکنم که تو را در میان موجودات دنیا از همه بیشتر دوست دارم.» و با این حرف یکدفعه فکری به خاطرش رسید. باز گفت:
«آیا فکر میکنی که منظور زن دانشمند این بوده که من تو را بکُشم و قلبت را برای او ببرم؟ نه، حتماً مقصودش این نبوده است.»
زنش گفت:
«نه هرگز، کسی نمیتواند به تو این حرف را بزند. تو میتوانی من را زنده پیش زن جادوگر ببری.»
جان گفت:
«چقدر خوب گفتی. چرا من خودم نتوانستم این فکر را بکنم؟ اما اول بگو ببینم تو میتوانی به معما جواب بدهی؟ آن چیست که بدون پا میدود؟»
جنی گفت:
«خیلی آسان است، رودخانه.»
مرد سادهلوح تکرار کرد: «رودخانه، بله رودخانه، بله رودخانه. چرا من نتوانستم آن را پیدا کنم؛ اما حالا بگو ببینم آن چیست که رنگش زرد است، میدرخشد، ولی طلا نیست؟»
جنی بدون فکر کردن گفت:
«خورشید. اینکه خیلی آسان است؛ من حتی اگر پنج سالم هم بود نمیتوانستم به آن جواب بدهم.»
جان از هوش و ذکاوت زنش سرش داشت گیج میرفت و گفت:
«در هیچ جای دنیا مردی زنی داناتر از تو ندارد. بنازم کلهی تو را. همینالان راه بیفت تا پیش پیرزن جادوگر برویم؛ شاید ذرهای عقل به من بدهد تا من هم کمی هم سنگ تو بشوم.»
روز بعد، هردو باهم از تپه بالا رفتند و پیرزن را توی کلبهاش پیدا کردند.
جان گفت:
«ای زن دانشمند، بالاخره عزیزترین چیزهایم را برای تو آوردهام. اینجا خودش با قلبش ایستاده است. اگر حالا به من عقل ندهی دانشمند نیستی، بلكه يك زن حقهباز و کلاهبردار هستی.»
پیرزن گفت:
«اول هر دوتان بنشینید و بعد تو به معمای من جواب بده: آن چیست که اول، اصلاً پا ندارد. ولی بعداً دوتا و پس از مدتی چهارتا پا پیدا میکند؟»
جانِ بیچاره فکر کرد و فکر کرد. ولی عقلش بهجایی نرسید. بالاخره زنش زیر گوش او زمزمه کرد:
«بچه قورباغه. بگو بچه قورباغه.»
جان یکدفعه گفت:
«بچه قورباغه.» و پیرزن گفت:
«حالا عقلی را که لازم داشتی پیدا کردهای، مُنتَهی آن عقل توی کلهی زنت است نه کلهی تو. اگر مردی يك زن عاقل داشته باشد، دیگر خودش زیاد به عقل احتیاج ندارد. حالا دیگر بروید و بعدازاین مزاحم من نشوید.»
جان و جنی بلند شدند، از پیرزن تشکر کردند و به راه افتادند.
در راه جنی آهسته آواز میخواند. ولی جان ساکت بود و هیچ حرفی نمیزد.
جنی پرسید: «به چه چیزی فکر میکنی؟»
جان جوابی نداد، فقط سرش را خاراند. بالاخره جان به زنش گفت:
«آخر تو چقدر باهوش و زیرک هستی؟ تو به معمای پیرزن جواب دادی. حالا دیگر کاری به این حرفها نداریم. ولی به من بگو چرا جواب معما بچه قورباغه بود؟ من آنقدر فکر کردهام که سرم داغ شده و دارم گیج میشوم، ولی هنوز نمیدانم. من هنوز نمیفهمم. آخر نمیدانم چرا.»