کتاب قصه کودکانه
جهانگرد و زرگر مکار
باب شیر و گاو
قصههای شیرین کلیلهودمنه برای کودکان
تصویرگر: بهنام بابازاده
مقدمه:
کتاب کلیلهودمنه شامل قصههای اخلاقی و پندآموز است. اصل کتاب به هندی بوده و برزویه طبیب در زمان انوشیروان ساسانی آن را به فارسی پهلوی ترجمه کرده است. پس از او ابن مُقفّع به زبان عربی ترجمه نموده و در آخر ابو المعالی نصراله منشی از عربی به فارسی برگردانده است. کتاب در اصل پنج باب بوده که برزویهی طبیب خود نیز بابهای دیگری از قصههای هندی به آن اضافه کرده است.
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم صیادان گودالهای عمیقی میکندند و روی آن را میپوشاندند تا حیوانات داخل آن بیفتند.
یک روز مرد زرگری به نام «ایلخان» از جنگلی میگذشت که اتفاقاً افتاد توی یکی از این گودالها. ایلخان کمی آه و ناله کرد؛ اما حالش که بهتر شد ناگهان دید یک ببر، یک مار و یک میمون جلویش ایستادهاند و دارند بر و بر نگاهش میکنند. ایلخان که ترسیده بود شروع کرد به التماس کردن که «تو را به خدا مرا نخور. من زن و بچه دارم!»
ببر به حرف آمد و گفت: «اینقدر آبغوره نگیر. چون ما تو را شکار نکردیم کاری به کارت نداریم.»
ساعتها گذشت و آنها همینطور چشمبهراه کمک ماندند.
صبح روز بعد ناگهان صدای شیههی اسبی توی جنگل پیچید. زرگر فریاد زد: «آهای صیاد بیا که باغت آباد شده. سه تا شکار عالی به دامت افتاده.»
لحظهای بعد مرد جوانی بالای گودال ایستاد. او طنابی برای آنها انداخت. حیوانها بیرون آمدند.
ببر پرسید: «تو کی هستی؟»
جوان گفت: «من بهرام جهان گردم. داشتم ازاینجا رد میشدم.»
مار گفت: «ما همه از تو تشکر میکنیم و یک روز محبت تو را جبران میکنیم؛ اما این مرد آدم بدذات و بدجنسی است. نباید او را بیرون میآوردی.»
حیوانها که رفتند، ایلخان گفت: «من زرگرم و در شهر گرگان زندگی میکنم. اگر یک روز به آنجا آمدی به بازار بیا و سراغ مرا بگیر.»
بعد از آن روز، بهرام سفرهای زیادی رفت. دو سال بعد بهرام میمون را توی همان جنگل دید.
میمون گفت: «سلام بهرام! تو کجا اینجا کجا؟!»
بهرام خوشحال شد و گفت: «دارم سفر میکنم. حالا هم غذایم تمام شده.»
میمون برایش میوه آورد. بهرام میوهها را خورد و از او خداحافظی کرد.
کمی جلوتر ببر از روی شاخهای جلویش پرید و گفت: «بهبه دوست قدیمی. تو کجا اینجا کجا؟»
بهرام گفت: «دارم سفر میکنم… از دیدنت خوشحالم.»
ببر گفت: «همینجا بمان. من هدیهای برایت دارم.»
سپس با سرعت به قصر پادشاه رفت و گردنبندی را که آنجا پنهان کرده بود برای بهرام آورد.
بهرام پرسید: «این را از کجا آوردی؟»
ببر گفت: «نزدیک رودخانه پیدایش کردم.»
بهرام گردنبند را گرفت و خداحافظی کرد. بهرام به شهر گرگان رسید. آنوقت به یاد زرگر افتاد و یکراست رفت خانهاش و ماجرای ببر و گردنبند را برای او تعریف کرد و گفت: «حالا میخواهم بدانم قیمت این گردنبند چقدر است.»
ایلخان تا گردنبند را برانداز کرد آن را شناخت. او فهمید گردنبند مال دختر پادشاه است که یک سال پیش گمش کرده است. ایلخان با زیرکی خندید و گفت: «تا تو این چای را بخوری من میروم و برمیگردم. باید بروم آن را در دکانم وزن کنم.»
زرگر یکراست به قصر رفت و ماجرا را گفت. پادشاه هم دستور داد بهرام را دستبسته به قصر بیاورند.
یک ساعت بعد بهرام را با دستهای بسته به قصر آوردند.
پادشاه گفت: «ای دزد نابکار. دزدی آنهم از دختر یکی یکدانه و عزیزدردانهی پادشاه؟!»
بهرام قسم خورد و جریان ببر را تعریف کرد.
پادشاه دستور داد که بهرام را در سیاهچال بیندازند تا قاضی از سفر برگردد.
وقتی بهرام را با دستهای بسته میبردند مار او را دید. پس گُله به گُله * آنها را تعقیب کرد. نگهبانان قصر، بهرام را در سیاهچال انداختند. مار از شکاف در رفت تو. بهرام وقتی مار را دید خوشحال شد.
* همهجا
مار گفت: «ببر که گفت زرگر آدم بدذاتی است؛ اما تو گوش ندادی، من فکری دارم. حالا خوب گوش کن چه میگویم. پادشاه پسر کوچکی دارد. من امروز او را موقع بازی نیش میزنم؛ اما طوری که فقط تب کند. این گیاه، داروی نیش من است. اگر آن را بجوشانی و به پسر بخورانی خوب خوب میشود. مطمئن باش هیچ حکیمی داروی درمان نیش مرا نمیشناسد.»
بهرام گفت: «من راضی نیستم به پسر کوچک پادشاه آسیبی برسد.»
مار گفت: «پس آمادهی مجازات باش.»
مار این را گفت و رفت. ساعتی بعد ناگهان در حیاط قصر ولولهای به پا شد. همه فریاد میزدند: «حکیم را خبر کنید. مار پسر پادشاه را نیش زده!»
حکیم چندین نوع دارو به او داد؛ اما بیفایده بود.
در این هنگام بهرام زندانبان را صدا زد و گفت: «من میتوانم پسر پادشاه را درمان کنم!»
زندانبان او را به قصر برد. پادشاه گفت: «هر کاری از دستت میآید انجام بده!»
بهرام گیاه را جوشاند و به پسر پادشاه خوراند. طولی نکشید که پسر به هوش آمد و شروع کرد به بازی کردن. پادشاه از خوشحالی پیشانی بهرام را بوسید، به او یک کیسه سکهی طلا هدیه کرد و گفت: «هر آرزویی داری بگو!»
بهرام گفت: «من فقط میخواهم که ماجرای من و ببر و زرگر را باور کنید.»
پادشاه گفت: «تو آدم راستگویی هستی. من حرفهایت را باور کردم.» سپس دستور داد زرگر را به سیاهچال بیندازند. بهرام هم بار سفرش را بست، از پادشاه خداحافظی کرد و راه افتاد.
وقتی بهرام با اسبش از تپه سرازیر شد زرگر توی زندان بود و ببر و مار و میمون هم روی صخرهای ایستاده بودند و بهرام را تماشا میکردند.
امیدوارم همانطور که زرگر حیلهگر رسوا شد، حیله گران روزگار هم رسوا شوند.