قصه کودکانه
__ جشن تولد __
چند روز پیش، جشن تولد عروسک دوستم بود. عروسک دوستم، همه عروسکهای همسایه را برای جشن تولدش دعوت کرده بود. چاقالو کوچولو را هم دعوت کرده بود؛ اما چاقالو کوچولو نمیخواست تنهایی به خانه دوستم برود. میگفت: «تو هم حتماً باید با من بیایی!»
من نمیتوانستم بروم. چون عروسک دوستم مرا دعوت نکرده بود. او فقط از چاقالو کوچولو و عروسکهای دیگر دعوت کرده بود. لباسهای تازهای، تن چاقالو کوچولو کردم و گفتم: «حالا مثل یک عروسک خوب و باادب و حرفگوشکن، راه بیوفت و برو! ناراحت هم نباش که من همراهت نمیآیم!»
چاقالو کوچولو مثل همیشه اخم کرد و خواست لباسهایش را دربیاورد. من ناراحت شدم و گفتم: «ببین چاقالو کوچولو دوباره میخواهی بدجنسی کنی؟»
چاقالو کوچولو از حرف من ناراحت شد و بازهم با من قهر کرد. طوری به من نگاه کرد که من فهمیدم تصمیم گرفته است که به جشن تولد نرود. من هم چیزی نگفتم و رفتم و در گوشهای نشستم.
زمان جشن تولد، کمکم داشت نزدیک میشد. زیرچشمی چاقالو کوچولو را نگاه کردم. دیدم که سرش را انداخته پایین و دارد گریه میکند. دلم برایش سوخت. رفتم جلو و گفتم: «خیلی خوب، گریه نکن، من هم با تو میآیم!»
چاقالو کوچولو که انگار اصلاً گریه نمیکرد، یکدفعه گوشهایش را تکان داد و از من تشکر کرد. راه افتادیم و رفتیم خانه دوستم. ما کمی دیر به مهمانی رسیدیم. جشن تولد عروسک دوستم توی آشپزخانه بود. عروسکهای همسایه همگی آمده بودند. خرگوش کوچولو، گربه پشمالو، موش کوکی و خیلی از عروسکهای دیگر.
چاقالو کوچولو جلو رفت و با همهی آنها سلام و احوالپرسی کرد. خیلی زود هم با آنها دوست شد و مرا کاملاً فراموش کرد. من هم پیش دوستم نشستم تا باهم حرف بزنیم. وقتی داشتم با دوستم حرف میزدم، زیرچشمی عروسکها را هم نگاه میکردم آنها خیلی خوشحال بودند. عروسک دوستم، لباسهای قشنگی پوشیده بود و روی یک قوطی کبریت نشسته بود. او یک دختر کوچولو بود. خیلی کوچولو. کفشهایش قرمز بود و پاشنهبلند. مثل همه عروسکهای کوچولو که کفشهای قرمز و تقتقی را دوست دارند، او هم کفشهایش را خیلی دوست داشت.
یک کیک کوچولو، اندازه یک نعلبکی، جلو او بود. چند تا چوبکبریت هم بهجای شمع توی کیک فروکرده بودند. راستی راستی که جشن خوبی بود. عروسکها خوشحال بودند میگفتند و میخندیدند؛ اما یکدفعه دیدم که چاقالو کوچولو آمد پیش من. رنگش پریده بود. پرسیدم: «چه شده چاقالو کوچولو؟»
گفت: «هیچی، فقط خسته شدهام. میخواهم بروم خانه!»
از دوستم خداحافظی کردم و چاقالو کوچولو را بغل کردم و آمدیم خانه خودمان. توی راه فهمیدم که چاقالو کوچولو خیلی ناراحت است. چون اخم کرده بود و با من اصلاً حرف نمیزد. پرسیدم: «باز چه شده چاقالو کوچولو؟ انگار ناراحتی!»
چاقالو کوچولو نگاهم کرد. من خیلی زود فهمیدم که چه میگوید. میگفت: «همهِی عروسکها دربارهی جشن تولدشان حرف میزدند؛ اما من هیچوقت جشن تولد نگرفتهام. تو دوست من نیستی. چرا برای من جشن تولد نمیگیری؟ تو اصلاً دوستم نداری!»
خندیدم و گفتم: «خوب اینکه ناراحتی ندارد! چرا زودتر نگفتی؟ برای تو هم جشن تولد میگیرم. فقط نمیدانم روز تولدت چه روزی است؟»
چاقالو کوچولو با تعجب نگاهم کرد و گفت: «یعنی چه؟ روز تولدم. روز تولدم است دیگر!»
خندیدم و گفتم: «آخر، من نمیدانم تو در چه روزی به دنیا آمدهای! فقط میدانم که پارسال داییام، تو را برای من آورد!»
چاقالو کوچولو گفت: «خوب، معلوم است دیگر! من همان روزی به دنیا آمدم که به خانه شما و پیش تو آمدم! داییات حتماً میداند که آن روز، چه روزی بود!»
گفتم: «راست میگویی! داییام آن روز از سربازی آمده بود. حتماً میداند چه روزی بود. از او میپرسم. خیالت راحت باشد. حتماً برای تو جشن تولد میگیرم!»
چاقالو کوچولو اخمهایش را باز کرد و با خوشحالی پرید توی بغلم. حالا ما منتظریم که روز تولد چاقالو کوچولو برسد تا برایش جشن بگیریم.