قصه کودکانه پیش از خواب
جاوید و دزدها
نویسنده: مژگان شیخی
روزی بود و روزگاری. جاوید و پدر پیرش در مزرعهای زندگی میکردند. آنها در مزرعهشان گندم میکاشتند و زندگی خوبی داشتند. ازقضا پیرمرد مریض شد. جاوید هم شب و روز از پدرش مراقبت میکرد. او مجبور شد همهچیزشان را بفروشد و خرج دوا و دکتر پدرش کند؛ ولی پیرمرد خوب نشد و از دنیا رفت. پیرمرد در هنگام مرگ گفت: «پسر جان! من که چیزی ندارم به تو بدهم. فقط دعای خیرم همیشه همراه توست.»
جاوید از مرگ پدرش خیلی ناراحت شد. مزرعه را که فروخته بود. پس تصمیم گرفت از آنجا برود. در خانه هم هیچچیزی باقی نمانده بود. جاوید خانه را خوب گشت. در گوشهی انباری یک طبل کهنه پیدا کرد، آن را برداشت و گفت: «شاید جایی به دردم بخورد.»
او طبل را در یک گونی گذاشت. بعد هم راهش را گرفت و رفت. از دِه گذشت و به جنگل رسید. هوا تقریباً تاریک شده بود که به یک آسیاب قدیمی رسید. با خودش گفت: «امشب را بهتر است اینجا بمانم.»
آسیاب یک درِ شکسته داشت و تقریباً خراب شده بود. جاوید روی بام رفت و گوشهای دراز کشید. آنقدر خسته بود که خیلی زود خوابش برد. نصفههای شب بود که با صدایی از خواب پرید. گرگی را دید که بهآرامی از لای در وارد شد و کنار دیوار دراز کشید. بعد از او پلنگی آمد و به گوشهی دیگری رفت، همینطور ببر و روباه و شیر.
جاوید با ترسولرز به آنها نگاه میکرد. او با خود گفت: «پس اینجا محل خواب این حیوانات وحشی است. خدایا حالا چهکار کنم؟! عجب جایی آمدهام!»
در این موقع چند دزد هم از آنجا میگذشتند. بارهای کاروانی را دزدیده بودند و خوشحال و سرحال بودند. دزدها وقتی به آسیاب قدیمی رسیدند، رییسشان گفت: «بیایید کمی کنار این آسیاب بنشینیم استراحتی بکنیم و غذایی بخوریم، بعد برویم.»
بقیه گفتند: «آره… امروز واقعاً یک دزدی حسابی کردیم. کلی پول گیرمان آمد. به خستگیاش میارزید.»
رییس دزدها گفت: «عجب کاروان بزرگی بود! خوب غافلگیرشان کردیم.»
جاوید از سوراخی که در دیوار بود، آنها را میدید و حرفهایشان را میشنید. فکری کرد و گفت: «پس دزدی خوبی بود. حالا درسی بهتان بدهم که دیگر هوس دزدی نکنید!»
او از جایش بلند شد. خیلی آهسته رفت و درِ آسیاب را بست. بعد طبلش را از کیسه درآورد و شروع کرد به طبل زدن. حیوانات از خواب بیدار شدند و به جنبوجوش افتادند. دزدها هم صدای طبل را شنیدند. به یکدیگر نگاه کردند و با تعجب گفتند: «این چه صدایی است؟ برویم ببینیم چه خبر است؟ شاید پولی گیرمان بیاید!»
همه شمشیرهایشان را برداشتند. جلو رفتند و در آسیاب را باز کردند. حیوانها که از صدای طبل ترسیده بودند و میخواستند از آنجا فرار کنند، همینکه در باز شد، غرشکنان بیرون آمدند و از آنجا گریختند.
در این موقع جاوید از روی بام پایین آمد و فریاد زد: «ای احمقها میدانید چه کار کردید؟ اینها لشکر مخصوص پادشاه بودند که من مأمور آموزششان بودم. اگر پادشاه بفهمد که شما آنها را فراری دادهاید، هر جایی که باشید، پیدایتان میکند و فوری گردنتان را میزند.»
دزدها ترسیدند و گفتند: «حالا میگویی چکار کنیم؟!»
جاوید گفت: «باید بروید و پیدایشان کنید و آنها را برگردانید. الآن سپاه پادشاه به اینجا میرسد… عجله کنید!»
دزدها هرکدام ریسمانی برداشتند و با سرعت به جنگل دویدند.
جاوید با خیال راحت تمام سکههای طلایی را که آنها دزدیده بودند، برداشت، خودش را به کاروان رساند و سکهها را پس داد. کاروانسالار هم برای پاداش صد سکهی طلا به او داد و از او خواست در کاروان بماند و جزو نگهبانان باشد.
جاوید نگهبان کاروان شد و سالها با خوبی و خوشی زندگی کرد.