قصه-کودکانه-جادوگر-شهر-از-(4)-

قصه کودکانه: جادوگر شهر اُز / به دنبال آرزوها

قصه کودکانه

جادوگر شهر اوز

به دنبال آرزوها

– بازنویسی: سید حسن ناصری – احمد باقری نژاد
– برگرفته از: قصه های رنگارنگ 10

به نام خدا

یک روز قشنگ و آفتابی بود. سوزان به همراه سگ کوچولویش، خاکستری، به گردش رفته بود. آن‌ها مشغول تماشای گل‌های زیبا بودند که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. ابر بزرگ و سیاهی سرتاسر آسمان را پوشاند.

کمی بعد، باد شدیدی وزید و سوزان و سگش را از زمین بلند کرد و آن‌ها را به سرزمینی دور و ناشناخته برد. سوزان از ترس بی‌هوش شد.

وقتی به هوش آمد، از خاکستری خواست که راه برگشت را پیدا کند. آن‌ها در راه به مزرعه‌ی گندمی رسیدند. سوزان از مترسک مزرعه پرسید:

«تو می‌دانی چطور می‌توانم به خانه‌ام برگردم؟»

سوزان از مترسک مزرعه پرسید: «تو می‌دانی چطور می‌توانم به خانه‌ام برگردم؟»

مترسک گفت: «باید جادوگر شهر اُز را پیدا کنی و از او بپرسی.» و گریه‌کنان ادامه داد: «من قلب ندارم. اجازه می‌دهی من هم با شما بیایم تا از جادوگر یک قلب برای خودم بگیرم؟»

و آن‌ها سه‌نفری راهی قصر جادوگر از شدند.

در راه، به جنگلی رسیدند که درخت‌های بلند و کهن‌سالی داشت. شاخ‌وبرگ‌های درختان، جنگل را تاریک کرده بود. اول خاکستری، بعد سوزان و در آخر مترسک با ترس‌ولرز قدم به جنگل گذاشتند.

اما هنوز زیاد جلو نرفته بودند که صدای غرش بلندی آن‌ها را از جا پراند. شیر بزرگی یک‌راست به‌طرف آن‌ها می‌آمد. همین‌که شیر به نزدیکی آن‌ها رسید، خاکستری شروع کرد به پاس کردن و شیر بزرگ از ترس پشت درختی پنهان شد.

سوزان با تعجب فریاد زد: «آقا شیره، فرار نکن! ما می‌خواهیم پیش جادوگر شهر از برویم.»

سوزان با تعجب فریاد زد: «آقا شیره، فرار نکن! ما می‌خواهیم پیش جادوگر شهر از برویم.»

شیر ترسو گفت: «اگر اجازه بدهید من هم با شما بیایم. راه قصر جادوگر را نشانتان می‌دهم. من می‌خواهم از جادوگر برای خودم شجاعت بگیرم.»

و طولی نکشید که چهارنفری به‌سوی قصر جادوگر راه افتادند.

از جنگل که گذشتند، چشمشان به یک مار زنگی افتاد که با ناراحتی خودش را در گوشه‌ای جمع کرده بود. مار زنگی وقتی فهمید آن‌ها به قصر جادوگر می‌روند، جلو خزید و گفت:

«لطفاً من را هم با خودتان ببرید تا جادوگر زنگوله‌ام را درست کند. چند وقت است که زنگوله‌ام صدا نمی‌دهد و ممکن است دیگران متوجه من نشوند و مرا لگدمال کنند.»

به‌این‌ترتیب، مسافران پنج‌تا شدند و به راه خود ادامه دادند. از کوه‌های بلندی گذشتند تا به قصر بزرگی رسیدند. آن قصر جادوگر شهر از بود.

توی قصر، پیرمردی جلوشان ظاهر شد و گفت: «من جادوگر شهر از هستم.»

توی قصر، پیرمردی جلوشان ظاهر شد و گفت: «من جادوگر شهر از هستم.»

سوزان گفت: «من گم شده‌ام. می‌توانید کمکم کنید به خانه‌ام برگردم؟»

و بعد، مترسک، شیر ترسو و مار زنگی هم به نوبت آرزویشان را به جادوگر گفتند.

جادوگر از داخل جیبش یک بطری بیرون آورد و آن را روی سوزان و دوستانش خالی کرد. ناگهان حباب‌های آبی‌رنگی همه‌جا را پوشاند و مترسک و شیر و مار زنگی به آرزویشان رسیدند.

مترسک و شیر و مار زنگی به آرزویشان رسیدند.

مترسک تبدیل به یک پسر جوان با قلب واقعی شد، شیر شجاعت خود را به دست آورد و زنگوله‌ی مار زنگی هم دیلینگ‌دیلینگ صدا داد.

اما از سوزان و خاکستری خبری نبود. آن‌ها ناپدید شده و به سرزمین خودشان برگشته بودند.

وقتی سوزان چشم‌هایش را باز کرد، دید کنار صخره‌ای در نزدیکی خانه‌اش نشسته و خاکستری روی پاهایش به خواب رفته است.

متن پایان قصه ها و داستان

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *