قصه-کودکانه-ایپابفا-تیغ-تیغو

قصه کودکانه: تیغ تیغو | جوجه تیغی به دنبال همسر مناسب می گردد

قصه کودکانه پیش از خواب

تیغ تیغو

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. جوجه‌تیغی جوانی بود به نام تیغ تیغو.

با آمدن بهار، او هم از خواب زمستانی بیدار شد. خمیازه‌ای کشید و گفت: «چقدر خوابیدم! مثل‌اینکه بهار شده.»

بعد با آب چشمه صورتش را شست و به راه افتاد. در راه پرنده‌های زیادی را دید. پرنده‌ها، چوب‌های کوچکی را با نوک‌هایشان این‌طرف و آن‌طرف می‌بردند.

تیغ تیغو به پرنده‌ها نگاه کرد و گفت: «آن‌ها می‌خواهند لانه بسازند. ولی من نمی‌توانم. چون تنها هستم. باید یک همسر خوب برای خودم پیدا کنم تا باهم لانه‌ای بسازیم. لانه‌ای که تا آخر عمر به خوبی و خوشی در آن زندگی کنیم.»

تیغ تیغو خودش را در آب رودخانه شست. تیغ‌هایش را حسابی تمیز و براق کرد. خود را در آب رودخانه نگاه کرد و گفت: «چه جوجه‌تیغی جوان و برازنده‌ای!»

بعد، برای پیدا کردن یک همسر خوب به راه افتاد. رفت و رفت تا به یک گنجشک رسید. خانم گنجشکه روی شاخه‌ی درختی نشسته بود و آواز می‌خواند. تیغ تیغو ایستاد و گفت: «سلام خانم گنجشکه! زن من می‌شوی تا باهم لانه‌ای بسازیم. لانه‌ای که تا آخر عمر به خوبی و خوشی در آن زندگی کنیم؟»

خانم گنجشکه پرید و روی شاخه‌ی بالاتری نشست و گفت: «جیک‌جیک، با تو به خوبی و خوشی زندگی کنم؟ ولی تو که پر از تیغی!»

بعد پرواز کرد و با سرعت از آنجا دور شد.

تیغ تیغو ناراحت شد. دوباره به راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا خرگوش سفیدی را دید. او با پرش‌های بلند از روی سبزه‌ها می‌گذشت. تیغ تیغو از دیدن خرگوش سفید خوشحال شد. به طرفش رفت و گفت: «سلام خانم خرگوشه! زن من می‌شوی تا باهم لانه‌ای بسازیم. لانه‌ای که تا آخر عمر به خوبی و خوشی در آن زندگی کنیم؟»

با این حرف، گوش‌های خانم خرگوش سیخ شد.

موهای گونه و چانه‌اش لرزید و گفت: «وای! یک جوجه‌تیغی! تازه می‌خواهد زنش هم بشوم!»

بعد با پرش‌های بزرگ از آنجا دور شد و خود را مخفی کرد.

تیغ تیغو بیشتر ناراحت شد. به تیغ‌هایش نگاه کرد و گفت: «هیچ‌کس حاضر نیست زن من بشود!»

ناگهان صدای خِش‌خشی شنید. خانم موش صحرایی روی علف‌ها راه می‌رفت. تیغ تیغو باعجله به‌طرف موش صحرایی رفت و گفت: «سلام خانم موشه، به من کمک می‌کنی تا لانه‌ای بسازیم؟»

خانم موشه با مهربانی گفت: «بله، به تو کمک می‌کنم. همین الآن هم ساختن لانه‌ی خودم را تمام کرده‌ام.»

تیغ تیغو با خوشحالی گفت: «تو چقدر خوبی خانم موشه! آیا زن من می‌شوی تا یک‌عمر به خوبی و خوشی زندگی کنیم؟»

خانم موشه جیغی کشید و گفت: «زن تو بشوم؟! نه… من قبلاً با یک آقاموشه عروسی کرده‌ام. به‌علاوه، تو هم با این‌همه تیغ، باید با یک خانم جوجه‌تیغی عروسی کنی.»

بعد دمش را تکان داد و از آنجا رفت.

تیغ تیغوی بیچاره با ناراحتی آهی کشید. سرش را پایین انداخت و گفت: «هیچ‌کس تیغ‌های مرا دوست ندارد و زن من نمی‌شود.»

در این موقع یک خانم جوجه‌تیغی جوان از آن‌طرف می‌گذشت. چشمش به تیغ تیغو افتاد. همان‌جا ایستاد. به تیغ‌های بلند و براق تیغ تیغو خیره شد و با خود گفت: «چه تیغ‌های تیز و قشنگی! چه جوجه‌تیغی جوان و برازنده‌ای!»

تیغ تیغو از خانم جوجه‌تیغی خوشش آمد. ولی ساکت بود. می‌ترسید او هم پیشنهادش را قبول نکند. ولی بالاخره گفت: «زن من می‌شوی تا باهم لانه‌ای بسازیم؟ لانه‌ای که یک‌عمر به خوبی و خوشی در آن زندگی کنیم؟»

خانم جوجه‌تیغی لبخندی زد و سرش را تکان داد.

تیغ تیغو ذوق‌زده شد و خندید. آن‌ها باهم به راه افتادند تا بروند و لانه‌ای بسازند.

تیغ تیغو گفت: «فکر می‌کردم هیچ‌کس مرا به خاطر تیغ‌هایم دوست ندارد.»

خانم جوجه‌تیغی خندید و گفت: «هیچ‌کس، به‌جز یک خانم جوجه‌تیغی!»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *