قصه کودکانه ترس از موجودات خیالی
داستانِ تونی
از موجودات خیالی نترس!
مترجم: کامبیز لاچینی
به نام خدای مهربان
یکشب، تونی نمیتوانست بخوابد. فکرهای زیادی به سرش میزد؛ و از همه بیشتر، فکر یک جن به سراغش میآمد که تصویرش را در یکی از کتاب قصههایش دیده بود. هرچه بیشتر به آن تصویر فکر میکرد، خوابیدن برایش دشوارتر میشد.
هی غلت زد و چرخید. چشمهایش را باز کرد و توی آن اتاق تاریک، دوروبرش را نگاه کرد. آن دیگر چی است آن گوشه؟ تمام وجودش را ترس برداشته بود. فکر میکرد یک چیز دیگری هم توی آن اتاق هست. ولی ازبسکه اتاق تاریک است، نمیشود آن را دید، شاید بشود صدای نفس کشیدنش را شنید؟
یکدفعه پتو را کشید روی سرش و داد زد: «مادر! حالم خوب نیست.»
مادرش آمد و چراغ اتاقش را روشن کرد. تونی یک نگاهی به دوروبر اتاق انداخت. دید که امنوامان است. حالش بهتر شد.
مادرش پرسید: «چی شده، تونی؟» ولی تونی نمیخواست چیزی به اِش بگوید.
مادرش گفت: «خوب، لابد خواب میدیدی.» وقتی داشت از اتاق میرفت بیرون هم گفت: «خوب حالا دیگر سعی کن دوباره بخوابی.»
تونی گفت: «در را نبندید. خواهش میکنم، بگذارید نیمهباز باشد. شاید دوباره حالم بد بشود.» نور چراغ راهرو، از لای در، اتاق را روشن میکرد و تونی دیگر دلهرهای نداشت.
چرا تونی به مادرش نگفت که چه حالی دارد؟ فکر میکنی حالا چه احساسی به مادرش دست داده است؟
فردای آن روز، خیلی به تونی خوش گذشت. با دوستانش فوتبال بازی کرد؛ اما وقتی موقع خواب شد، تونی گفت که خسته نیست.
مادرش گفت: «پس یک کتاب بردار که بخوانی. چند صفحه که بخوانی، خوابت میگیرد.»
تونی گفت: «بگذارید فقط این یک برنامهی تلویزیون را هم ببینم.»
بعد تشنهاش شد و آب خواست. بعد هم تصمیم گرفت کفشهای فوتبالش را تمیز کند.
مادرش گفت: «بس است دیگر! همینالان برو تو رختخواب!»
تونی با بیمیلی رفت طبقهی بالا. وقتی میرفت روی تخت که بخوابد، چراغِ راهرو را خاموش نکرد. درِ اتاق را هم باز گذاشت؛ اما دیروقت شده بود. چیزی نگذشت که مادرش هم رفت بخوابد و تمام چراغها را خاموش کرد.
تونی توی تاریکی دراز کشیده بود. به نظر میرسید یک چیزهایی توی اتاق حرکت میکنند؛ یعنی ممکن است جن باشد؟
دیگر نتوانست بیحرکت بماند. از تخت پرید بیرون و چراغ را روشن کرد.
اگر جای تونی بودی، چکار میکردی؟
تونی دوروبر اتاق را خوب نگاه کرد. هیچچیزی عوض نشده بود. همۀ چیزها سر جایشان بودند، هیچچیزی غیرعادی یا ناجور به نظر نمیرسید، برگشت روی تخت. بعد از مدتی خوابش برد. چراغ هم روشن ماند.
صبح، وقتی تونی بیدار شد، دید برادرش، پیتر، نشسته روی تخت. یک لیوان آبپرتقال برایش آورده بود.
پیتر گفت: «دیشب چراغ اتاقت را روشن گذاشته بودی. دلیل خاصی داشت؟»
تونی قرمز شد و بهدروغ گفت: «لابد یادم رفته است.»
پیتر گفت: «ببین تونی، عیبی ندارد. خیلیها هستند که بعضی وقتها از تاریکی میترسند. من هم یک موقع میترسیدم.»
تونی پرسید: «تو هم میترسیدی؟ میدانم که احمقانه است. ولی واقعاً فکر میکردم یکچیزی توی اتاقم هست. من از تاریکی میترسم.» اشک از چشمان تونی سرازیر شد
پیتر گفت: «بهت قول میدهم که امشب دیگر نترسی. حالا که فهمیدم، یک کاری میکنیم.»
آن شب، وقتی تونی رفت بخوابد، پیتر هم همراهش رفت.
پیتر گفت: «خوب، بگو ببینم، چی توی اتاقت بود؟ گفتی سبز و پشمآلود بود؟»
تونی گفت: «نه، خاکستری بود.» و کتابش را به پیتر نشان داد.
پیتر گفت: «آهان، این را می گوئی! الآن دیدمش. توی دستشویی بود. داشت دندانهایش را مسواک میزد که برود بخوابد.»
تونی زد زیر خنده، برادرش همیشه او را میخنداند. همین باعث شد که حالش بهتر شود و همان جور که میخندید، رفت روی تخت.
پیتر گفت: در اتاقت را نمیبندم. چراغ راهرو را هم روشن میگذارم که آن جِنه هم بتواند جلوی پایش را ببیند!
تونی میخندید و خیلی زود، به خواب رفت.
پیتر چه کمکی به تونی کرد؟ اگر تو بترسی، با کی صحبت میکنی؟
حالی که تونی داشت
تا حالا هیچ شده که مثل تونی، بترسی؟ هرکسی ممکن است یکوقتی بترسد. ولی بدتر از خود ترس، این احساس است که بدانی، چیزی وجود ندارد که ازش بترسی. ولی باوجوداین، بترسی و نتوانی جلوی خودت را بگیری.
حرف بزن!
ترس یک احساسی است که اگر آن را توی ذهن خودت نگه داری، بیشتر میشود. اگر میترسی، بهترین کاری که میتوانی بکنی، این است که راجع به آن با یکی حرف بزنی؛ با کسی حرف بزنی که مورد اعتماد است. مبادا فکر کنی که ممکن است مسخرهات کنند. فقط آدمهای نادان میتوانند به این احساس بخندند.
احساس ترس، طبیعی است!
درست است که بعضی سگها گاز میگیرند. یا بعضی وقتها آدم روی یخ سُر میخورد. بعضی وقتها هم معلمها عصبانی میشوند. طبیعی است که آدم بترسد.
وقتی با یک سگ ولگرد مواجه میشوی یا وقتی روی یک خیابان یخبسته، راه میروی، عاقلانه این است که مواظب باشی. ولی چرا آدم باید بدون دلیل، همینطوری، دلهره داشته باشد؟
دراینباره فکر کن!
ببین وقتی میترسی چکار میکنی. ببین بهترین کاری که میتوانی بکنی، کدام است؟ دفعهی بعد که به دلهره افتادی، چند تا سؤال از خودت بپرس: چرا دلهره دارم؟ یعنی ممکن است، آنچه ازش میترسم، اتفاق بیفتد؟ به کی میتوانم بگویم؟ بعد مثل تونی، با یکی حرف بزن.