اسکوبی دوو و کتاب جادویی

قصه کودکانه ترسناک: اسکوبی‌دوو و کتاب جادویی

 

کتاب قصه کودکانه ترسناک و هیجان‌انگیز

اسکوبی‌دوو و کتاب جادویی

ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک و کتاب کودک

به نام خدا

روزی از روزها، شاگی و دوستانش با اسکوبی‌دوو، به موزه لباس رفتند. در موزه، لباس‌های مختلف بر تن مجسمه‌ها پوشانده بودند. لباس‌های محلی، لباس کشاورزها، لباس کاسب‌ها و لباس سربازها.

وقتی شاگی و دوستانش نزدیک مجسمه‌ی یک سرباز ایستاده بودند و لباس نظامی او را می‌دیدند، ناگهان مرد جوانی جلو آمد و گفت: «سلام دوستان! من گروه شما را می‌شناسم. می‌دانم که به دیدن چیزهای قدیمی علاقه دارید. آیا می‌دانید سربازهای ما در قدیم، این ماسک‌ها را به صورت می‌زدند؟» بعد هم ماسک را از صورت سرباز برداشت و در دست گرفت.[restrict]

سربازهای ما در قدیم، این ماسک‌ها را به صورت می‌زدند

شاگی و دوستانش از دیدن ماسک سربازان قدیمی تعجب کردند. آن مرد جوان گفت: «اسم من، بِن راوِن کرافت است. من نویسنده هستم. اگر دوست داشته باشید، شهر ما هم جاهای دیدنی زیادی دارد. مهمان من باشید و به شهر ما بیایید و از جاهای دیدنی آن بازدید کنید!» شاگی و اسکوبی‌دوو، خوشحال شدند و همراه بِن به شهر «اوک هاوِن» رفتند. نویسنده‌ی جوان، آن‌ها را به یک مغازه لباس‌فروشی برد. پیراهنی را برداشت و آن را به شاگی و اسکوبی‌دوو نشان داد. روی پیراهن نوشته شده بود «جادوگرِ اوک هاوِن» شاگی و اسکوبی‌دوو از اینکه یک جادوگر برای خودش تبلیغ کرده است، تعجب کردند.

شاگی و اسکوبی‌دوو از اینکه یک جادوگر برای خودش تبلیغ کرده است، تعجب کردند

شاگی رو به اسکوبی‌دوو گفت: «یعنی راست است؟ آیا ممکن است که این شهر جادوگر داشته باشد؟ آیا می‌شود آن جادوگر را ببینیم؟ چه مسئله جالبی!» نویسنده جوان گفت: «مردم عقیده دارند که روح زنی به نام سارا، به شکل جادوگری درآمده و در این شهر می‌چرخد و هر چه را بخواهد جادو می‌کند.»

نویسنده جاهای دیدنی شهر را به شاگی و اسکوبی نشان داد. حتی وسایل شکنجه را. شاگی دست‌ها و گردنش را در میان وسیله شکنجه قرار داد تا اسکوبی آن را ببیند.

شاگی دست‌ها و گردنش را در میان وسیله شکنجه قرار داد تا اسکوبی آن را ببیند

بعد از دیدن موزه‌ی وسایل شکنجه، گروه شاگی به قسمت دیگری رفتند. روی دیوار، یک تابلوی نقاشی بود. نویسنده جوان گفت: «این تصویر سارا است، او در قدیم طبیب بوده و با گیاهان دارویی مردم را مداوا می‌کرده است. بعد یک حاکم ظالم او را اذیت کرده، به خاطر همین، روحش آزرده شده و از آن‌وقت تا حالا، روح او در این شهر سرگردان است و به‌صورت جادوگری درآمده است و گاهی کارهای عجیب‌وغریبی انجام می‌دهد. بعضی از مردم می‌گویند از سارا یک کتاب قدیمی هم باقی مانده است. شاید بتوانید آن کتاب را هم ببینید.»

این تصویر سارا است، او در قدیم طبیب بوده و با گیاهان دارویی مردم را مداوا می‌کرده

حرف‌های نویسنده جوان همه را به تعجب واداشت. فردای آن روز، همه به دنبال پیدا کردن جادوگر، در شهر به راه افتادند. شاگی و اسکوبی‌دوو هم راه افتادند. ناگهان باد تندی وزید و شاخه درخت‌ها را تکان داد و در بالای درخت‌ها جادوگر ظاهر شد. جادوگر درست شبیه همان تصویری بود که روی پیراهن بود. جادوگر نعره‌ای کشید و یک گلوله آتش به‌طرف شاگی و اسکوبی‌دوو پرتاب کرد. آن‌ها از ترس فرار کردند.

در بالای درخت‌ها جادوگر ظاهر شد.

شاگی و اسکوبی‌دوو از ترسِ آتشِ جادوگر فرار کردند. آن‌ها رفتند و رفتند تا به جای خلوتی رسیدند. ناگهان مردی را دیدند که با یک شِنِل و یک ماسک، از درختی بالا می‌رود. شاگی به آن مرد شک کرد؛ اما به راهش ادامه داد. چند دقیقه بعد، دوباره سروکله جادوگر پیدا شد. جادوگر در حال پرواز به‌طرف شاگی می‌آمد. او نعره می‌کشید و صورت وحشتناکش را به شاگی نشان می‌داد. شاگی و اسکوبی‌دوو ازآنجا فرار کردند. آن‌ها دوستانشان را پیدا کردند. شاگی نقشه‌ای کشیده بود و می‌خواست به کمک دوستانش، نقشه‌اش را عملی کند.

جادوگر در حال پرواز به‌طرف شاگی می‌آمد. او نعره می‌کشید و صورت وحشتناکش را به شاگی نشان می‌داد.

شاگی و دوستانش به جنگل کنار شهر رفتند و طنابی را به دو درخت که از یکدیگر فاصله داشتند، بستند. آن‌ها همان‌طور که در آن اطراف می‌گشتند، منتظر آمدن جادوگر بودند.

ناگهان سروصدای جادوگر پیدا شد. او نعره می‌کشید و در حال پرواز جلو می‌آمد. یک‌دفعه جادوگر به طناب گیر کرد و بر زمین افتاد. ماسکی که به صورت زده بود به کناری افتاد و همه مردی را دیدند که شنل پوشیده و ماسک به صورت گذاشته تا شبیه جادوگر بشود. نقشه شاگی گرفته بود.

مردی را دیدند که شنل پوشیده و ماسک به صورت گذاشته تا شبیه جادوگر بشود

حالا دیگر خیال همه راحت شده بود و فکر می‌کردند که دیگر جادوگری در کار نیست. ولی نویسنده جوان گفت: «من کتاب قدیمی سارا را پیدا کرده‌ام و می‌توانم به‌وسیله آن، جادوگر واقعی را احضار کنم.» نویسنده جوان زیر لب چیزی گفت. ناگهان کتاب به رنگ سرخ درآمد و باد شدیدی وزید و همه‌چیز به هم‌ریخت. شاگی که ترسیده بود، به اطراف نگاه می‌کرد. ناگهان در آسمان، جادوگر را دید که به‌طرف آن‌ها می‌آمد. بِن گفت: «ای جادوگر! به من کمک کن.» ولی جادوگر گفت: «من به هیچ‌کس کمک نمی‌کنم!» و یک گلوله آتش به‌طرف بِن پرتاب کرد. بِن در میان شعله‌ای سبزرنگ قرار گرفت.

ناگهان در آسمان، جادوگر را دید که به‌طرف آن‌ها می‌آمد

در همان لحظه، کتاب جادویی از دست بن بر زمین افتاد. جادوگر گلوله‌های آتش پرتاب می‌کرد. جادوگر گلوله آتش دیگری پرتاب کرد. گلوله آتش به مزرعه کدوحلوایی افتاد. کدوحلوایی‌ها به شکل هیولاهایی درآمدند و نعره‌کشان به اطراف دویدند. دوستان شاگی که در آن اطراف ایستاده بودند، همه ترسیدند و فرار کردند؛ اما شاگی همان‌جا ماند. وقتی کمی اوضاع آرام شد، او کتاب جادویی سارا را از روی زمین برداشت. جادوگر یک گلوله آتش دیگر فرستاد.

. کدوحلوایی‌ها به شکل هیولاهایی درآمدند و نعره‌کشان به اطراف دویدند

در همان لحظه، جادوگر روی زمین رسید. او دم اسکوبی‌دوو را گرفت. اسکوبی‌دوو در هوا آویزان ماند. شاگی می‌دانست که اگر یک سطل آب روی جادوگر بریزد، طلسم او باطل می‌شود و جادوگر از بین می‌رود. او دوید و سطلی را پیدا کرد، از چشمه آب، آن را پر کرد، دوید و سطل آب را روی جادوگر پاشید؛ اما جادوگر همچنان سر جای خود ایستاده بود. شاگی تعجب کرد و سطل را پرتاب کرد. سطل روی سر جادوگر افتاد. جادوگر اسکوبی‌دوو را رها کرد. شاگی گفت: «فرار کن اسکوبی!»

جادوگر روی زمین رسید. او دم اسکوبی‌دوو را گرفت

وقتی شاگی در حال فرار بود، کتاب جادویی از دستش افتاد. شاگی ایستاد تا آن را بردارد؛ اما با تعجب دید که جادوگر به لای صفحات کتاب کشیده می‌شود. بعد از جادوگر، بِن به لای صفحات کتاب کشیده شد.

جادوگر به لای صفحات کتاب کشیده می‌شود

بعدازاین اتفاق، باد از وزیدن ایستاد، اوضاع آرام شد و همه‌چیز به حالت اول برگشت. جادوگر و بِن به لای صفحات کتاب جادویی برگشته بودند. شاگی کتاب را برداشت تا آن را همراه خود به خانه ببرد.

پایان 98

[/restrict]

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *