کتاب قصه کودکانه تربیتی
جای خودم میخوابم
آموزش خواب به کودکان
تصویرگر: هدا حدادی
به نام خدای مهربان
این سومین شبی است که من سر جای خودم میخوابم.
فکر میکنم دیگر حسابی بزرگ شدهام. واقعاً سه شب است که سر جای خودم میخوابم و اصلاً نصف شب سراغ مامان نمیروم. فکرهای بد بد هم نمیکنم، از تاریکی هم نمیترسم، از سایه، از صداهایی که نمیدانم از کجاست.
خلاصه، به قول مامانم برای خودم مردی شدهام.
قبلاً همیشه کنار مامان و بابا میخوابیدم. تازه دست مامان را هم محکم توی دستم میگرفتم و یک دست دیگرم را دور گردنش میانداختم تا خوابم ببرد.
یک روز، مامان و بابا، یک تخت بزرگ و یک بالش و یک لحاف پر از ماه و ستارههای زردرنگ برایم خریدند. آن روز خوشحال شدم و فکر کردم چه قدر بزرگ شدهام که مثل بزرگترها یک تخت و یک رختخواب بزرگ دارم.
تمام روز، از فکر اینکه شب را در جای خودم میخوابم، خیلی خوشحال بودم. منتظر بودم زودتر هوا تاریک شود تا من زودتر بخوابم.
بالاخره شب شد. به تخت خوابم رفتم و مامان کنارم نشست تا یک قصه برایم بخواند.
قصه که تمام شد، مامان خواست به اتاق خودش برود؛ اما من گریه کردم و نگذاشتم برود. مامان آنقدر کنارم ماند تا خوابم برد.
نصف شب از خواب پریدم. روی تخت خواب خودم خوابیده بودم، اما تنها بودم. مامان کنارم نبود. خیلی ترسیدم. همهجا تاریک بود. از ترس، گریهام گرفت. بهمحض اینکه صدای گریهام بلند شد، مامان به اتاقم آمد و برق را روشن کرد. آنقدر ترسیده بودم که خودم را توی بغل مامان انداختم و باز گریه کردم. دیگر دلم نمیخواست توی اتاق خودم بخوابم.
به مامان التماس کردم که آنجا نخوابم؛ اما هر چه التماس کردم، مامان من را به اتاق خودشان نبرد. خودش تا صبح کنارم ماند و لامپ راهرو را هم روشن گذاشت.
فردای آن روز، برایم یک چراغخواب خرید. خیلی قشنگ بود. یک جوجه بود که توی سرش لامپ بود.
مامان، آن شب آن را توی اتاق من روشن کرد و لامپ اتاقم را خاموش کرد. روی دیوارها و سقف اتاق چند تا سایهی بزرگ و ترسناک تکان میخورد. از ترس چشمهایم را بستم و گفتم که من نمیتوانم تنها بخوابم.
آن شب مامان پیش من نشست و برایم سایه بازی کرد. با دستهایش سایهی یک پرنده را روی دیوار انداخت که بال میزد. اول با ترس چشمهایم را باز کردم. ولی وقتی آن را دیدم، خیلی خوشم آمد و خندیدم. بعد مامان سایهی یک شتر درست کرد و قصهی شتر لِنگدراز را برایم تعریف کرد.
شب بعد، مامان گفت: «حالا دیگر مرد شدهای، تختخواب داری، چراغخواب داری، لحاف پر از ستاره داری… خودت تنها بخواب.»
بعد، لامپ اتاق را خاموش کرد و رفت.
به اطرافم نگاه کردم: اسباببازیهایم سر جای خودشان نبودند، ستارههای لحافم بیرنگ شده بودند، رنگ پرده عوض شده بود، چند تا سایهی گنده روی دیوار بود و خلاصه هیچچیز مثل قبل نبود.
داد زدم و گفتم: مامان! کجایی؟
مامان فوری آمد. لامپ را روشن کرد و یکییکی وسایل اتاقم را نشانم داد و هر بار، لامپ را خاموش کرد تا توی تاریکی هم نگاهشان کنم.
بعد گفت: «ببین! همهچیز سر جای خودش است، فقط نور نیست.»
آن شب و چند شب بعد، مامان پیش من ماند؛ اما یکشب، نصف شب از خواب بیدار شدم. دیدم تنها هستم. دورتادور اتاقم را نگاه کردم. دیگر از چیزی نمیترسیدم. همهچیز سر جای خودش بود و چند سایهی آشنا روی دیوار بود. یکی مال خودم بود، یکی مال ماشینم و یکی مال لباسم بود که روی جالباسی بود. دو تا گوش بلند روی دیوار هم دستههای سهچرخهام بود. از چیزی نمیترسیدم، اما دلم میخواست پیش مامان باشم. برای همین، بیسروصدا به اتاق مامان و بابا رفتم و آرام کنارش خوابیدم؛ اما صبح که از خواب بیدار شدم روی تخت خودم بودم.
چند شب بعد، این ماجرا تکرار شد. من نصف شب پیش مامان میخوابیدم و صبح از تخت خواب خودم سر درمیآوردم. حالا نمیدانم خودم دوباره برمیگشتم، یا مامان من را سر جایم میگذاشت. البته فکر میکنم خودم برمیگشتم به اتاقم. چون واقعاً از اتاقم نمیترسیدم.
بالاخره یکشب که بیدار شدم و میخواستم پیش مامان بروم، چشمم به ستارههای لحافم افتاد. چه قدر قشنگ بودند!
از توی سر جوجهی چراغخوابم، نور زرد قشنگی اتاقم را پر کرده بود. انگار همهچیز را زرد کرده بودند. حتی لباسهایم و اسباببازیهایم زرد شده بودند. درِ اتاقم باز بود و نور چراغخوابم کمی آنطرفتر را روشن کرده بود. همهی وسایل اتاقم سر جای خودشان بودند. فقط هرکدام سایهای داشتند، مثل سایهی خودم، وقتیکه توی آفتاب میایستم.
صبح که از خواب بیدار شدم، مامان گفت: «فکر میکنم بزرگشدهای! چون از همان اول که به اتاقت رفتی تا صبح همانجا خوابیدی.»
حالا مامان هرروز میگوید: «تو دیگر حسابی بزرگشدهای و اصلاً برای خودت مردی شدهای!»