قصه کودکانه پیش از خواب
تخمه سیاه خوششانس
نویسنده: شکوه قاسم نیا
«سیاهه» کی بود؟ یک تخمه سیاه کوچولو بود که توی دل یک هندوانه زندگی میکرد! هر جا را که نگاه میکرد، قرمز بود. یک روز حوصلهاش از آن همه قرمزی سر رفت. جَستی زد و از توی هندوانه بیرون پرید. هرچه ننهاش داد زد که: «کجا میروی بچه؟ صبر کن، نرو!»، صبر نکرد و رفت. همانطور که میرفت داد زد: «ننهجان، میروم دنیا را ببینم و شانسم را امتحان کنم.»
درست در همین موقع، حواسش پرت شد و افتاد توی یک باریکهی آب. نه جیغ زد و نه فریاد، نه ترسید و نه گریه کرد. خودش را داد به دست آب و رفت. آب، سیاهه را با خودش برد به یک کشتزار توی کشتزار.
یک کفشدوزک پیر، زیر سایهی علفی نشسته بود و چُرت میزد.
سیاهه خالهای سیاه کفشدوزک را که دید به یاد خواهر و برادرهایش افتاد. خوشش آمد و جلو رفت و گفت: «سلام، قرمزه!»
کفشدوزک چشمهایش را باز کرد و گفت: «علیک سلام سیاهه! بگو ببینم چهکار داری؟»
سیاهه گفت: «کار که ندارم؛ اما دنبال کار میگردم.»
کفشدوزک فکری کرد و گفت: «یک کار خوب برایت سراغ دارم. بیا روی پشت من بنشین و خالهایم را بشمار. میخواهم بدانم که چند تا خال دارم.»
سیاهه خوشحال شد. رفت و نشست روی پشت کفشدوزک و شروع کرد به شمردن خالهای او. تا غروب آفتاب، هزار بار خالهای کفشدوزک را شمرد. هر بار یکی کم یا زیاد میشمرد. تا بالاخره تعداد درست خالها را به دست آورد و جواب را به کفشدوزک گفت.
کفشدوزک خمیازهای کشید و گفت: «کارت خوب بود. بیا مزدت را بگیر و برو.»
بعد هم یکی از خالهایش را به او داد و گفت: «هر کس سرش را روی این خال بگذارد و بخوابد، خوابهای خوش میبیند.»
سیاهه خال را گرفت و رفت.
رفت و رفت تا رسید به یک جیرجیرک. رنگ سبز جیرجیرک، او را به یاد تن سبز مادرش انداخت. خوشش آمد و جلو رفت و گفت: «سلام سبزه!»
جیرجیرک گفت: «علیک سلام سیاهه! چهکار داری؟»
سیاهه گفت: «کار ندارم؛ اما دنبال کار میگردم.»
جیرجیرک فکری کرد و گفت: «پس بیا بنشین و به آواز من گوش کن. من وقتی آواز میخوانم خوابم میبرد. هر وقت که خوابم برد، بیدارم کن.»
سیاهه نشست و به آواز جیرجیرک گوش داد. تا صبح، هزار بار جیرجیرک خوابش برد و سیاهه بیدارش کرد.
صبح که شد، جیرجیرک گفت: «کارت خوب بود. بیا مزدت را بگیر و برو.»
بعد هم یک تکه از آوازش را به او داد و گفت: «این آواز را برای هر کس که بخوانی، خوابش میبرد.»
سیاهه آواز جیرجیرک را گرفت و رفت.
رفت و رفت تا رسید به سرزمین «تخمهکدوها». پادشاه تخمهکدوها دختری داشت که سالها بود به خواب نرفته بود. از بیخوابی مریض و لاغر شده بود. پادشاه گفته بود که هر کس بتواند بیماری دخترش را درمان کند، او را به هر آرزویی که دارد میرساند.
این خبر به گوش سیاهه رسید. تند و زود دوید و خودش را به قصر پادشاه رساند. به نگهبانهای قصر گفت: «من آمدهام تا بیماری دختر پادشاه را درمان کنم.»
او را به داخل قصر بردند و دختر پادشاه را نشانش دادند. دختر، زرد و ضعیف بود و چشمهایش از بیخوابی، پر از خون شده بود.
سیاهه کنار تخت دختر نشست و آواز جیرجیرک را برایش خواند. کمکم چشمهای دختر بسته شد.
سیاهه خال کفشدوزک را زیر سر دختر گذاشت و گفت: «حالا بخواب و خوابهای خوب ببین.»
دختر به خواب خوشی فرورفت و خوابهای زیبا دید. یک هفته طول کشید تا دختر از خواب بیدار شد.
پادشاه از سلامتی دخترش خوشحال شد و دستور داد که سیاهه را پیش او بیاورند.
سیاهه را آوردند و پادشاه به او گفت: «تو بیماری دخترم را درمان کردی. حالا بگو که چه آرزویی داری!»
سیاهه جواب داد: «هیچ آرزویی ندارم.»
بعد هم خندید و گفت: «آرزو دارم که آرزویی داشته باشم.»
پادشاه با تعجب نگاهش کرد و ناگهان فریاد زد: «آی… نگهبانها! بیایید این تخمه سیاه بیادب را بگیرید و به زندان بیندازید!»
نگهبانها آمدند و تخمه سیاهه را گرفتند و به زندان بردند.
تخمه سیاهه غمگین و غصهدار، گوشهی زندان سرد و تاریک نشست و با خودش گفت: «آخر چرا؟ من که بهجز خوبی برای پادشاه کاری نکردم! چه بدشانس بودم من! کاش از خانه بیرون نیامده بودم!»
روزها و هفتهها گذشت. تا اینکه یک روز، نگهبانها آمدند و او را از زندان بیرون آوردند و پیش پادشاه بردند.
پادشاه نگاهی به او انداخت و گفت: «خب بگو ببینم، چطوری؟»
سیاهه جواب داد: «میبینید که حالوروز خوبی ندارم.»
پادشاه گفت: «حالا بگو ببینم، چه میخواهی و چه آرزویی داری؟»
سیاهه فوری گفت: «میخواهم که… آرزو دارم که…»
پادشاه گفت: «میدانم که آرزو داری از زندان آزاد شوی.»
بعد هم جلو آمد و دستی به سر سیاهه کشید و گفت: «تو آزادی؛ و من خوشحالم که تو را به آرزویت رساندم.»
سیاهه با تعجب به پادشاه نگاه کرد.
پادشاه خندید و گفت: «مگر آرزویت این نبود که آرزویی داشته باشی؟»
سیاهه سری تکان داد و گفت: «بله، درست است. فراموش کرده بودم.»
پادشاه گفت: «و حالا من آرزو دارم که تو داماد من شوی. آیا مرا به آرزویم میرسانی؟»
سیاهه با خوشحالی گفت: «بله قربان!»
بهاینترتیب تخمه سیاهه با دختر پادشاه ازدواج کرد و داماد و جانشین پادشاه شد. چه خوششانس بود این تخمه سیاهی قصهی ما!