کتاب قصه کودکانه
تام و جری مریض میشوند
ماجراهای موش و گربه
بازآفرین تصاویر: یلدا مَمَقانی
به نام خدای مهربان
قصۀ گربه خاکستری و موش قهوهای از آنجا شروع میشود که یک روز مثل همیشه تام داشت از زور بیشترش استفاده میکرد و مشغول اذیت کردن جِری بود. تام نخ بلندی را به دور بدن جری پیچانده بود و سر دیگر نخ را به انگشت وسط خودش گره زده بود. بعد هر چند لحظه یکبار جری را پرتاب میکرد و دوباره میگرفت.
اینجوری با موش کوچولو مثل یک یویو بازی میکرد.
ساعتی بعد وقت خواب فرارسید. تام روی فرش کوچکی دراز کشید تا بخوابد. ولی خدمتکار خانه آمد و گفت که تام باید در انباری بخوابد و فکر میکرد که انبار جای بهتری برای گربهها است. تام دلش نمیخواست به انبار برود. چون انبار، سرد و کثیف بود و تام که یک گربۀ خانگی بود، به اتاقهای تمیز و جای راحت عادت داشت.
تام برای اینکه مجبور نشود به انباری برود، وانمود کرد که سرما خورده و بینیاش را به علامت سرماخوردگی با پارچهای بست. بهجای بالش، یک کیسۀ آب گرم زیر سرش گذاشت. یک پتوی پشمی هم آورد تا روی خودش بیندازد.
خدمتکار خانه که این وضع را دید دلش به حال تام سوخت و اجازه داد تام بهجای اینکه به انباری برود، شب را همانجا داخل خانه بگذرانَد.
جری که میدانست تام دارد حقه میزند، تصمیم گرفت کمی تام را اذیت کند. منتظر شد که تام بخوابد. بعد آهسته خودش را بالای سر او رساند و با رنگ قرمز چند نقطه روی صورت تام گذاشت.
وقتی گربه بیدار شد، جری یک آینه جلوی صورت او گرفت و بعد به تام گفت: «این نقطهها که میبینی مربوط به آبلهمرغان است و تو مریض شدهای!»
تام بهراحتی گول خورد و فکر کرد که واقعاً مریض شده است. پس به جری اجازه داد که او را معاینه کند و حتی اگر توانست او را معالجه کند.
جری که با خودش به سادهلوحی تام میخندید، یک گوشیِ پزشکی آورد تا صدای قلب تام را بشنود. بعد درحالیکه چهرۀ نگرانی به خود گرفته بود، به تام گفت: «ایوای چه صداهای عجیبی میشنوم. مثلاینکه خیلی شدید مریض شدهای.»
بعدازآن نوبت رسید به اندازهگیری درجه تب.
جری یک دماسنج بزرگ داخل دهان تام گذاشت؛ اما چون تام واقعاً مریض نبود، برای اینکه درجۀ دماسنج بالا برود، جری یواشکی یک شعله زیر دماسنج گرفت تا درجه بالا برود و تام فکر کند که تب شدیدی دارد. همینطور هم شد و دماسنج دمای خیلی زیادی را نشان داد.
دیگر تام واقعاً نگران شده بود. تام با ترس از جری پرسید: «حالا باید چکار کنم؟»
جری گفت: «برای اینکه تب تو پایین بیاید باید بروی داخل یخچال.»
ولی این هم نقشهای بود تا گربۀ بیچاره بیشتر عذاب بکشد!
تام تقریباً بهطور کامل یخ زده بود. ولی جری به ریختن یخ به روی او ادامه میداد. بالاخره جری راضی شد که تب تام پایین آمده و اجازه داد که او از یخچال بیرون بیاید.
وقتی تام از یخچال بیرون آمد، درحالیکه خود را در چند پتو پیچانده بود ناگهان چشمش به قوطیِ رنگ قرمز افتاد. دستی به صورتش کشید و دید که نقطههای قرمز پاک میشوند.
فهمید که جری او را گول زده و او اصلاً مریض نبوده است. با عصبانیت قوطی رنگ قرمز را به زمین کوبید. احساس حماقت میکرد و از اینکه چنین کلاهی سرش رفته خیلی ناراحت بود. تام تصمیم گرفت انتقام سختی از جری بگیرد؛ بنابراین یک شمشیر بلند برداشت و واقعاً قصد داشت همینکه جری را پیدا کرد با شمشیر به سر جری بکوبد.
وقتی جری را پیدا کرد و شمشیر را بهطرف او گرفت با تعجب متوجه شد که جری از جایش تکان نمیخورد و از دست او فرار نمیکند. خیلی تعجب کرد، شمشیر را به کنار انداخت و با دقت به جری نگاه کرد. آنوقت فهمید جری واقعاً مریض شده و آبلهمرغان گرفته است.
آبلهمرغان یک بیماری مسری است؛ یعنی اگر کسی کنار مریض باشد، ممکن است او هم آبلهمرغان بگیرد.
تام خیلی ترسید و برای پیشگیری از مریض شدنِ خودش، بهسرعت بهطرف جعبۀ داروها رفت و هر چه دارو در آنجا بود را مصرف کرد تا مریض نشود. ولی فایدهای نداشت و او هم واقعاً آبلهمرغان گرفت.
تام و جری که هر دو بیمار و بیحوصله بودند باهم کنار پنجره نشستند تا شاید بتوانند مدتی با تماشای خیابان وقتگذرانی کنند. آنها مجبور بودند تا وقتی حالشان کاملاً خوب نشده، برای اینکه کسی از مریضیِ آنها نگیرد در خانه بمانند و بیرون نروند. اینطوری بود که شوخی جری به واقعیت تبدیل شد و آنها هر دو واقعاً مریض شدند.