کتاب قصه کودکانه
تارزان و مسابقه موز چینی
به نام خدای مهربان
کالا گفت: «تارزان! بیایید خودمان را سرگرم کنیم تا از کسالت بیرون بیاییم.»
تانتور، مثل همیشه نگران شد و گفت: «همهچیز برای ما خستهکننده است.»
تِرک پیشنهادی داشت و گفت: «بیایید یک مسابقۀ موز چینی ترتیب بدهیم.»
همه از این پیشنهاد استقبال کردند. دوستان، این خبر را در میان جنگل پخش کردند. تِرک، با پریدن از شاخههای درختان جنگل را میانبر زد. تارزان هم همین کار را کرد.
تارزان به روش خودش خبر را پخش میکرد. او فریاد میکشید: «هی! همه گوش کنید! ما یک مسابقه داریم.» تانتور پرسید: «تا کی باید صدایش را تحمل کنیم؟ او همیشه باید داد بزند؟»
همۀ حیوانات جمع شدند. تِرک به حیوانات گفت: «قانون این مسابقه خیلی ساده است. هر کس موز بیشتری بچیند، برنده است.»
بابون، اول شروع کرد. او چند موز چید، اما همۀ آنها را خورد و پوستش را پایین انداخت!
تِرک فریاد زد: «پوستهای موز شمرده نمیشود.» فکری به نظر تارزان رسید.
بعد، کرگدن تلاش کرد. او نتوانست کاری انجام بدهد. زیرا شاخش در تنۀ درخت گیر کرده بود.
تِرک گفت: «دیگر بس است. خیلی خوب تلاش کردی!»
مار هم سعی خودش را کرد. ولی او هم نتوانست موز بچیند. چونکه او دست نداشت.
تِرک فریاد زد: «نفر بعدی!»
بیشتر حیوانات سعی کردند. ولی هیچکدام نتوانستند موز بچینند. تارزان، همچنان روی فکرش کار میکرد تا بتواند موز بیشتری بچیند.
تِرک گفت: «تانتور! حالا نوبت توست.»
تانتور خودش را برای چیدن موز آماده میکرد که یکدفعه جیغ کشید: «ایییک! یک مارمولک!»
تانتور ترسیده بود و هنگام فرار به درخت موز برخورد کرد و شروع به لرزیدن کرد. درنتیجه، درخت هم تکان خورد و ده عدد موز به زمین افتاد.
تِرک گفت: «حالا نوبت من است.»
تِرک به بالای درخت رفت و از یک برگ آویزان شد و شروع به چیدن کرد. سی…چهل … پنجاه… ناگهان ساقه شکست و تِرک به همراه موزها به زمین افتاد.
تِرک گفت: «حالا نوبت توست! تارزان!»
تارزان مثل یک میمون از درخت بالا نرفت. مثل مار نخزید. یا مثل کرگدن سرش را به درخت نکوبید.
تارزان فریاد کشید: «آماده ….. هدف ….. پرتاب!»
تِرک گفت: «اوه، تارزان! تو برنده شدی!»
تارزان گفت: «مسابقۀ سرگرمکنندهای بود!»
تانتور گفت: «و ما را از کسالت و تنبلی بیرون آورد!!»