کتاب قصه کودکانه
تارزان در قبیله گوریلها
اقتباس: مجتبی حیدرزاده
به نام خدای مهربان
یک روز، در یک جنگل سبز و پردرخت، گوریلی به اسم کالا مشغول راه رفتن بود که ناگهان صدای گریۀ پسربچهای از داخل یک کلبه توجه او را به خود جلب کرد. در همان موقع، سروکلۀ پلنگ درندهای، در آن نزدیکی پیدا شد. پلنگ با شنیدن صدای گریۀ پسربچه بهطرف کلبه رفت اما گوریل مهربان، فوراً پسربچه را در آغوش گرفت و پا به فرار گذاشت.
کالا با فداکاری، جان او را نجات داد و پسربچه را به نزد رئیس قبیله گوریلها برد.
رئیس قبیلۀ گوریلها با دیدن پسربچه گفت: «این بچه نمیتواند در قبیلۀ ما زندگی کند. او یک انسان است و ما گوریل هستیم.»
کالا گریهکنان به رئیس قبیله گفت: «خواهش میکنم اجازه دهید این پسربچه پیش ما بماند. چون ممکن است حیوانات درندۀ جنگل او را بخورند…»
رئیس قبیله موافقت کرد و کالا پسربچه را، نزد خود نگه داشت و اسمش را «تارزان» گذاشت.
تارزان در قبیلۀ گوریلها روزبهروز، بزرگتر و قویتر میشد. او در جنگل دوستان بسیار زیادی برای خود پیدا کرده بود. ازجمله چند فیل که از دوستان صمیمی او بودند. روزها سوار فیلها میشد و در جنگل به تفریح و گردش میپرداخت. تارزان میتوانست صدای همه حیوانات را تقلید کند. به همین دلیل او با هر حیوانی به زبان آن حیوان صحبت میکرد و حیوانات جنگل هم او را خیلی دوست داشتند. تارزان بهراحتی از روی این درخت به آن درخت میپرید و مثل یک ماهی در آب شنا میکرد.
کالا از اینکه میدید تارزان اینقدر قوی شده است خیلی خوشحال بود. تا اینکه یک روز اتفاق خیلی عجیبی برای تارزان افتاد. تارزان لب چشمه آب رفته بود که ناگهان چهرۀ خود را در آب دید.
او از دیدن قیافۀ خود خیلی جا خورد. چون تابهحال فکر میکرد که قیافهاش باید شبیه کالا باشد. به همین جهت ناراحت و غمگین به نزد کالا رفت و از او پرسید. چرا قیافهاش با گوریلهای دیگر فرق دارد؛ کالا مجبور شد تمام ماجرا را برای تارزان تعریف کند. وقتی تارزان فهمید که کالا جان او را از چنگال پلنگ وحشی نجات داده و او را بزرگ کرده، صورت گوریل مهربان را بوسید و گفت: «من برای همیشه در قبیلۀ شما میمانم و به شما کمک میکنم.»
تا اینکه یک روز، صدای عجیبی در جنگل پیچید: بنگ… بنگ…
تارزان با شنیدن صدای گلوله بهطرف صدا رفت. چشمش به مردی افتاد که شبیه خودش بود و با تفنگ شکاری بزرگی که در دست داشت به سمت پرندهها شلیک میکرد.
این مرد کلایتون نام داشت و نگهبان پروفسور پورتر و دخترش جین بود. آنها آمده بودند تا روی گوریلها تحقیق کنند.
در همین موقع بود که یک بچه گوریل روبروی پروفسور و دخترش قرار گرفت. جین از دیدن بچه گوریل خوشحال شد و روی یک تکه کاغذ، مشغول نقاشی کردن صورت او شد، بچه گوریل شیطان هم کاغذ را از دست جین قاپید و فرار کرد. جین به دنبال بچه گوریل دوید؛ اما در همین موقع سروکلۀ دهها گوریل در آنجا پیدا شد که به سمت جین حمله کردند. جین فریاد کشید و کمک خواست.
تارزان که از بالای این درخت به آن درخت میپرید و آنها را دنبال میکرد، وقتی متوجه حمله گوریلها شد، پایین آمد و جین را بغل کرد و از چنگال گوریلها نجات داد. جین خیلی از تارزان تشکر کرد و به او گفت که اگر تو نبودی معلوم نبود چه بلایی بر سر من میآمد.
پروفسور و نگهبانش کلایتون وقتی فهمیدند که تارزان به جین کمک کرده از او تشکر کردند؛ اما تارزان زبان آنها را نمیفهمید. پروفسور وقتی فهمید که یک انسان قوی مثل تارزان در جنگل زندگی میکند خیلی تعجب کرد و از همه بیشتر، تارزان حیرت کرده بود. چون فکر میکرد که هیچ موجودی شبیه او وجود ندارد. درحالیکه اکنون میدید آدمهای دیگری شبیه او وجود دارند.
از آن به بعد، تارزان برای دیدن جین و پروفسور، به جنگل میرفت و آنها هم سعی میکردند، حرف زدن را به تارزان بیاموزند. مدتی بعد، تارزان ماجرا را برای گوریل مهربان، کالا تعریف کرد.
کالا به او گفت: «من هم مایلم این انسانها را ببینم» و هر دو بهطرف محل اقامت پروفسور حرکت کردند. وقتی به آنجا رسیدند پرفسور و جین و آقای کلایتون از دیدن تارزان و کالا که دست در دست هم داشتند خیلی تعجب کردند. پروفسور فکر کرد که هر طور شده باید با تارزان و گوریل صحبت کند تا کار تحقیقی خود را در مورد گوریلها کامل کرده باشد.
در همین موقع سروکلۀ رئیس قبیلۀ گوریلها «کاراک» هم پیدا شد. کاراک وقتی دید کالا و تارزان کنار یک عده انسان قرار گرفتهاند خیلی عصبانی شد و گفت: «فوراً اینجا را ترک کنید. وگرنه من اینها را نابود میکنم.»
تارزان التماس کنان کاراک را در آغوش گرفت و بالاخره او را راضی کرد که به آنها کاری نداشته باشد و خودشان آن محل را به سمت قبیله ترک کردند.
اما بشنوید از آقای کلایتون که نگهبان پروفسور و دخترش جین بود.
این آقای کلایتون، انسان خیلی بدجنسی بود. او با این هدف با آنها به جنگل آمده بود که گوریلها را شکار کند و به شهر ببرد تا بفروشد. ولی پروفسور با این عمل او مخالف بود. به همین جهت وقتی آنها برای خواب به کشتی رفتند کلایتون به همراه یارانش، پروفسور و دخترش را زندانی کرد تا بتواند بهراحتی گوریلها را شکار کند.
چند روزی گذشت. تارزان که به جین علاقهمند شده بود، نتوانست دوری او را تحمل کند. به همین دلیل دوباره به محل اقامت آنها رفت؛ اما هیچ خبری به دست نیاورد.
تارزان رفت و رفت تا به ساحل رسید. در آنجا چشمش به یک کشتی افتاد. آهسته بهطرف کشتی رفت و داخل آن شد. ناگهان کلایتون و چند نفر از نگهبانان، از پشت سر به او حمله کردند و او را هم در اتاق پروفسور و جین زندانی کردند.
کلایتون رو به دوستانش کرد و گفت: «ما اکنون میتوانیم با خیال راحت به جنگل برویم و گوریلها را شکار کرده و در شهر بفروشیم تا پول زیادی به دست آوریم.»
آنها تفنگهای خود را برداشتند و بهطرف محل زندگی گوریلها رفتند. پروفسور و جین به تارزان گفتند: «ما باید هر طور شده از کشتی خارج شویم تا بتوانیم گوریلها را نجات دهیم. چون اگر دیر بجنبیم گوریلها در خطر میافتند.»
تارزان که بسیار نگران کالا و سایر گوریلها بود فریاد بلندی کشید. صدای او در تمام جنگل پیچید و حیوانات مختلف که با او دوست بودند وقتی صدای تارزان را شنیدند، برای کمک به دوست قدیمی خود به سمت صدا حرکت کردند. یک بچه فیل وارد کشتی شد و درِ زندان را شکست و تارزان و دوستانش را آزاد کرد. آنها بهسرعت به سمت قبیله گوریلها به راه افتادند.
وقتی تارزان به قبیلۀ گوریلها رسید متوجه شد کاراک در یک قفس زندانی شده است. بلافاصله تارزان درِ قفس را باز کرد و او را نجات داد. کاراک به تارزان گفت که کالا هم زندانی شده؛ اما جین قبل از تارزان او را از قفس نجات داده بود.
کلایتون وقتی متوجه آزاد شدن تارزان و دوستانش شد، بلافاصله به سمت آنها شلیک کرد. تارزان، خشمگین و عصبانی بهطرف کلایتون دوید. کلایتون از یک درخت بالا رفت و تیری شلیک کرد. گلوله به شانۀ تارزان خورد. کلایتون میخواست گلولۀ دیگری شلیک کند که جین فریاد کشید: «تارزان مواظب باش!» اما قبل از تارزان، کاراک رئیس قبیله، خود را مقابل تارزان رساند تا از گزند گلوله در امان بماند، کاراک زخمی شد و تارزان برای گرفتن انتقام به روی درخت پرید و قبل از اینکه کلایتون فرصتی پیدا کند، او را از بالای درخت بهطرف زمین پرتاب کرد.
کلایتون فریادی از درد کشید و نقش بر زمین شد. یاران کلایتون وقتی دیدند رئیسشان کشته شده، خود را تسلیم تارزان و پروفسور کردند.
پروفسور و جین، تارزان و کاراک را که زخمی شده بودند مداوا کردند و از گوریلها به خاطر اینهمه ناراحتی که برایشان به وجود آورده بودند عذرخواهی کردند.
پروفسور و جین، به همراه دیگر نگهبانان تصمیم گرفتند که سوار بر کشتی شوند و ازآنجا بروند؛ اما تارزان که به آنها عادت کرده بود و فهمیده بود که غیر از خودش، انسانهای دیگری هم درروی زمین زندگی میکنند، اشک در چشمانش حلقه زد. کشتی بوق بلندی کشید و آماده حرکت شد.
گوریلها برای پرفسور و جین دست تکان میدادند؛ اما در آخرین لحظه اتفاق عجیبی افتاد. قایقی که آنها را به سمت کشتی میبرد از حرکت ایستاد و پروفسور و جین از آن پیاده شدند و بهطرف تارزان و گوریلها آمدند. آنها گفتند: «ما تصمیم گرفتهایم از این به بعد در میان شما زندگی کنیم.»
تارزان از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و به همراه کاراک و کالا و دیگر گوریلها، شادی کنان پروفسور و دخترش جین را بهطرف جنگل و قبیلۀ گوریلها بردند.