کتاب قصه کودکانه
بچه خارپشت و پروانه زرد
مترجم: محمد نوبخت
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
چه روز دوستداشتنی بود، همهی خارپشتهای کوچولو تنیس بازی میکردند. همهی آنها بهغیراز بچه خارپشت. او روی چمن نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد.
او سؤال کرد: چرا من نمیتونم تنیس بازی کنم؟
او خواهر و برادرش را تماشا میکرد که واقعاً خوب بازی میکردند. برادر بزرگترش با مهربانی گفت: چون تو خیلی کوچولو هستی! و ممکنه توپ تنیس به بینی کوچولوی تو بخوره و اون رو زخمی کنه.
بچه خارپشت تصمیم گرفت تا با چیزهای دیگری بازی کند.
بچه خارپشت به اطرافش نگاهی انداخت و فقط یک پروانهی زرد و روشن را در حال پرواز دید و تند بلند شد و به دنبال آن پروانه افتاد.
پروانهی زرد از وسط چمنزار، از بالای پل و از کنار نهر آب بهطرف چوب سیاه پرواز میکرد.
هنگامیکه پروانهی زرد از پل و نهر آب، دور و دورتر میشد، بچه خارپشت با پاهای کوتاه و گامهای کوتاه، با سرعت بیشتر به دنبالش میدوید.
بالاخره پروانهی زرد بر روی یک گل نشست و بچه خارپشت هم در کنار آن گل نشست و بهآرامی نفسنفس میزد.
او به اطرافش نگاه میکرد. همهچیز برایش تازگی داشت. وقتیکه فهمید گم شده است شروع به گریه کرد. او با صدای بلند هقهق میکرد و میگفت: من هیچوقت راه برگشتنم رو پیدا نمیکنم. میخوام برم پیش مامانم!
هنگامیکه پروانهی زرد فهمید چه اتفاقی افتاده است، در میان درختان شروع به پرواز کرد.
او بچه خارپشت را صدا زد: دنبال من بیا! اما خیلی زود ایستاد و گفت: بالهای من از پرواز خسته شدن؛ اما دوست من دارکوب تو رو به کنار درختان میبره.
بله! بچه خارپشت به دنبال دارکوب به راه افتاد. دارکوب در کنار چوب سیاه، ایستاد و گفت:
«من راه زیادی اومدم. حالا دوست من، بلبل تو رو به کنار نهر آب میبره.»
بعد بچه خارپشت به دنبال بلبل رفت. بلبل به او گفت:
«تماشا کن! اون بوتههای خار که دونه هاشون از اینطرف پل به اون طرف پل میوزن رو دنبال کن.»
در آنطرف نهر، بچه خرگوش منتظر بود.
بچه خرگوش گفت: بیا باهم دیگه توی چمنزار بدویم.
بچه خارپشت بهطرف جلو میدوید. چون احساس میکرد که در خانهی خودشان است.
دیگر تاریکی فرارسیده بود.
در کنار چمنزار، دو پروانهی نقرهای بر بالای علفهای بلند پرواز میکردند. آنها صدا زدند: بچه خارپشت دنبال ما بیا!
بچه خارپشت قبل از اینکه صدای آنها را بشنود از کنار آنها رد شد و جلوی در خانه ایستاد.
خارپشتهای بزرگتر خیلی آسودهخاطر شدند، وقتی دیدند که برادر کوچکشان سالم به خانه برگشته است.
آنوقت بچه خارپشت از آنها سؤال کرد:
«فردا میتونم با شما تنیس بازی کنم؟»
آنها با گونههای خیس و شاد گفتند: هرروز میتوانی بازی کنی.
همهی آنها او را به آغوش گرفتند…خارهایشان را رها کردند و نفس راحتی کشیدند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)