قصه کودکانه پیش از خواب
بچههای تمیز
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی، روزگاری خواهر و برادر کوچکی بودند که هرروز صبح بعد از صبحانه دندانهایشان را مسواک میزدند. بعد جلو آینه میایستادند و موهایشان را شانه میکردند. آنوقت برای بازی به مزرعهای که جلو خانهشان بود میرفتند. داخل مزرعه یک چاه بود. روزی همینطور که گرم بازی بودند، هر دو باهم توی چاه افتادند؛ اما فرصت دادوفریاد نکردند، چون وارد سرزمین جادویی شدند و تا آمدند بفهمند که کجا هستند، ناگهان موجودی بدجنس و کثیف که نصف تنهاش ماهی و نصف دیگرش انسان بود، از پشت سر آنها را گرفت و گفت: «خوب به چنگتان آوردم. حالا باید تا نفس دارید، برای من کار بکنید.»
آن دیو بدجنس بچهها را به خانهاش برد. به دختر کنفهای درهمبرهم و کثیفی داد تا بریسد. وقتی هم کار نخریسی تمام میشد، مجبور بود با بشکهای سوراخ از چشمه آب بیاورد. برادرش را هم مجبور کرد با یک تبر گنده درختی را بیندازد و بهجای غذا چیزی جز میوههای کال و نشسته به آنها نداد. بچهها با بیصبری منتظر فرصتی بودند که او تنهایشان بگذارد و آنها بتوانند فرار کنند.
روزها گذشت تا اینکه عاقبت روزی رسید که آن بدجنس برای دیدن دوستش از خانه بیرون رفت و وقتی برگشت دید که پرندههایش از قفس پریدهاند. رد آنها را گرفت و به دنبالشان رفت. بچهها میدویدند و از دور او را نگاه میکردند. او که سرعتش بیشتر از آنها بود، خیلی زود توانست به بچهها برسد. یکدفعه دختر مسواکش را از جیبش درآورد و بهطرف او پرت کرد. ناگهان در آن سرزمین جادویی کوه بزرگی از مسواک درست شد و راه دیو را بست. بچهها از کوه بالا رفتند دیو بدجنس هم با زحمت زیاد خودش را از کوه بالا کشید و مقداری از پولکهایش کنده شد. ولی بازهم بچهها را دنبال کرد.
همینکه دیو به بچهها نزدیک شد، این بار پسر شانهاش را از جیب کتش درآورد و بهطرف او انداخت. ناگهان کوهی شبیه شانه که هزاران هزار دندانه داشت درست شد؛ اما دیو بدجنس میدانست چطور خودش را روی دندانهها نگه دارد و از کوه بالا رود.
عاقبت دختر آینهاش را درآورد و پشت سرش انداخت. ناگهان یک کوه آینه درست شد. کوهی که آنقدر صاف بود که دیو نمیتوانست از آن بالا برود. هر قدمی که برمیداشت سُر میخورد و پایین میافتاد. دیو با خودش گفت: «بهتر است به خانه بروم، تبرم را بیاورم و کوه را بشکنم.»
دیو رفت؛ اما وقتی برگشت دید که کوه آینه از بین رفته و بچهها از آنجا دور شدهاند. او مجبور شد به خانهاش برگردد و بچهها از همان راهی که آمده بودند به روی زمین برگشتند و تصمیم گرفتند هرچه زودتر یک شانه، مسواک و آینه برای خودشان تهیه کنند.