قصه کودکانه پیش از خواب
بَندیِ آوازخوان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. کرم سفید کوچولویی بود که همه او را «بَندی» صدا میکردند. چون تمام تنش بندبند بود. بندی کوچولو خیلی دوست داشت آواز بخواند. برای همین هم از صبح تا شب همینطور یکسره آواز میخواند؛ اما چه فایده! هیچکس صدای آواز بندی کوچولو را نمیشنید. چون او یک کرم بود. صدای آوازش هم انقدر آهسته بود که هیچکس نمیفهمید بندی آواز میخواند. وقتی آوازِ بندی تمام میشد منتظر میماند تا یکی برایش دست بزند و به او آفرین بگوید. ولی هرچقدر منتظر میشد هیچکس چیزی نمیگفت. چون کسی نمیدانست که «بندی» آواز خوانده. ولی باوجود همهی اینها، کرم کوچولوی قصهی ما همینطور میخواند و میخواند.
یک روز که آوازش تمام شد و ساکت ماند، صدایی شنید! بله، کسی برای بندی دست میزد و آفرین میگفت: «عالی است. این بهترین آوازی است که تابهحال یک کرم کوچولو خوانده.»
بندی باورش نمیشد. کمی به دوروبرش نگاه کرد. هیچکس را ندید. پرسید: «شما کی هستید؟»
از روی یک گلبرگ قشنگ، زنبور کوچولویی پایین آمد و گفت: «من بودم، بندی! وقتی داشتم روی گلها میپریدم صدای آوازت را شنیدم و خیلیخیلی خوشم آمد.»
این اولین باری بود که کسی صدای آوازِ «بندی» را شنیده بود.
بندی گفت: «زنبور کوچولو، تابهحال هیچکس به من نگفته که صدای خوبی دارم.»
زنبور کوچولو گفت: «بندی، ناراحت نباش! اگر تابهحال کسی به تو نگفته که صدای خوبی داری برای این است که هیچکس نمیتواند صدای تو را بشنود. چون تو خیلی کوچولو هستی و همیشه گوشهای مینشینی و آهستهآهسته آواز میخوانی.»
بندی گفت: «پس من چکار کنم! دلم میخواهد صدای آواز مرا همه بشنوند.»
زنبور کوچولو گفت: «خوب، اینکه کاری ندارد. من به همه خبر میدهم و کاری میکنم که همه صدای آواز تو را بشنوند» این را گفت و پرید و رفت.
کرم کوچولو هنوز در فکر حرفهای زنبور بود که دید همهی حیوانات جنگل یکییکی آمدند و دورتادور بندی نشستند. بعد زنبور کوچولو به بندی گفت: «حالا از این درخت بالا بیا و روی این برگ قشنگ بنشین.» بندی به حرف زنبور کوچولو گوش کرد. زنبور کوچولو یک گل شیپوری آورد و گذاشت جلوی دهان کوچک «بندی» و گفت: «بخوان، بندی حالا آواز بخوان»
بندی شروع کرد به آواز خواندن. بله، حالا که صدای بندی از توی گل شیپوری بیرون میآمد، بلندتر شده بود و همه میتوانستند صدای آواز او را بشنوند. برای همین هم بود که وقتی آواز بندی تمام شد همه دست زدند و به او آفرین گفتند. آن روز بهترین روز زندگی بندی کوچولو بود.