قصه-کودکانه-به-دنبال-بلندترین-نردبان-دنیا

قصه کودکانه: به دنبال بلندترین نردبان دنیا || نردبان اندیشه

قصه کودکانه پیش از خواب

به دنبال بلندترین نردبان دنیا

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

در جنگلی بزرگ که پر از حیوانات مختلف بود بچه میمون شیطانی زندگی می‌کرد. اسم این بچه میمون، «بازیگوش» بود. چون از موقع سر زدن آفتاب تا وقت غروب، می‌دوید و بازی می‌کرد، از تنۀ درختان بالا می‌رفت، روی شاخه‌ها تاب می‌خورد، توی دریاچه می‌پرید و بعد زیر نور خورشید که در آسمان آبی می‌درخشید مشغول بازی می‌شد و فقط وقتی هوا تاریک می‌شد به خانه‌اش می‌رفت و می‌خوابید تا باز فردا صبح، بازیگوشی را از سر بگیرد.

اما یک روز، آفتاب غروب کرده بود. ولی بازیگوش هنوز مشغول بازی و شیطنت بود و به مادرش که او را صدا می‌کرد تا به خانه برود و شام بخورد و بخوابد، گفت: «مادر جون هنوز که هوا تاریک نشده. چرا به این زودی به خانه برگردم.»

مادر بازیگرش گفت: «خورشید غروب کردم. الآن شب است.»

بازیگوش با تعجب پرسید: «پس چرا هوا هنوز تاریک نشده!»

مادر بازیگوش خندید و جواب داد: «چون امشب آسمان مهتابی است، ماه در آسمان می‌درخشد و همه‌جا را روشن می‌کند.»

بازیگوش سرش را بلند کرد و ماه را دید. دایره‌ای زرد و قشنگ که در آسمان تیره می‌درخشید. بازیگوش از زیبایی ماه تعجب کرد، تابه‌حال ماه را به این قشنگی ندیده بود. رو به مادرش کرد و گفت: «من می‌خواهم ماه را بغل کنم.»

مادر بازیگوش خندید، با صدای بلند، آن‌قدر بلند که پدر بازیگوش هم بیرون آمد و پرسید: «چی شده؟»

بازیگوش دوباره گفت: «پدر، من می‌خواهم ماه را بغل کنم.» پدر بازیگوش هم خندید. بازیگوش دستش را دراز کرد تا ماه را بگیرد، ولی ماه خیلی بالاتر بود. دوید و دوید تا به بلندترین درخت جنگل رسید. از درخت بالا رفت، بالا و بالاتر تا به نوک آن رسید و دستش را به‌سوی ماه دراز کرد؛ اما بازهم نتوانست ماه را بگیرد. با ناراحتی پایین آمد؛ اما فکری به سرش رسید، با خودش گفت: «من می‌توانم از نردبان بلندی بالا بروم و ماه را بگیرم؛ اما باید نردبان خیلی بلندی باشد. بلندترین نردبان دنیا.»

با این فکر، آن شب را به خانه رفت و خوابید. فردا، زودتر از همیشه بیدار شد و از خانه بیرون رفت و به‌طرف لانۀ «دارکوب» که نجار جنگل بود دوید، با صدای بلند به او گفت: «دارکوب، می‌توانی برای من بلندترین نردبان دنیا را بسازی؟»

دارکوبِ خواب‌آلود نگاهی به او انداخت و گفت: «می‌خواهی با بلندترین نردبان دنیا چکار کنی؟»

بازیگوش جواب داد: «می‌خواهم از آن بالا بروم و ماه را بگیرم.»

دارکوب خندید. آن‌قدر بلند خندید که سنجاب‌های کوچولو سرشان را از لانه‌ها بیرون آوردند. بعد دارکوب گفت: «من نمی‌توانم بلندترین نردبان دنیا را بسازم. ولی شاید «فیل» بتواند.»

بازیگوش دوان‌دوان سراغ فیل رفت و پرسید: «می‌توانی بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی؟»

فیل خرطومش را بلند کرد و گفت: «بلندترین نردبان دنیا را برای چه می‌خواهی؟»

بازیگوش جواب داد: «می‌خواهم از آن بالا بروم و ماه را بگیرم.»

فیل خندید. آن‌قدر بلند خندید که همۀ قورباغه‌ها از توی آب بیرون پریدند. بعد جواب داد: «من نمی‌توانم. ولی شاید «زرافه» بتواند.»

بازیگوش باعجله دنبال زرافه رفت و نفس‌نفس‌زنان به او گفت: «می‌توانی بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی؟»

زرافه شاخۀ سبزی را که در دهان داشت جوید و گفت: «بلندترین نردبان دنیا به چه درد تو می‌خورد؟»

بازیگوش جواب داد: «می‌خواهم از آن بالا بروم و ماه را بگیرم.»

زرافه خندید، با چنان صدای بلندی خندید که پرنده‌ها از لانه‌هایشان بیرون آمدند. بعد جواب داد: «من نمی‌توانم. ولی شاید جغد عاقل بتواند.»

بازیگوش با خستگی پیش جغد عاقل رفت که روی شاخه‌ای نشسته و چشمانش را بسته بود. بازیگوش گفت: «جغد عاقل، تو می‌توانی بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی؟»

جغد عاقل چشمانش را باز کرد و گفت: «می‌خواهی از آن بالا بروی و ماه را بگیری؟»

بازیگوش با خوشحالی خندید و گفت: «بله، ولی از کجا فهمیدی؟»

جغد عاقل گفت: «من هم وقتی مثل تو بچه بودم، دنبال بلندترین نردبان دنیا می‌گشتم تا از آن بالا بروم و ماه را بگیرم، چون حتی بال‌های من هم نمی‌تواند آن‌قدر مرا بالا ببرد که به ماه برسم.»

بازیگوش باعجله پرسید: «بالاخره توانستی از آن بالا بروی و ماه را بگیری؟»

جغد عاقل گفت: «بله، توانستم. حتی ماه را بغل کنم، ولی نه با بالاترین نردبان دنیا. چون هیچ نردبانی هرقدر هم که بلند باشد نمی‌تواند به ماه برسد.»

بازیگوش با ناراحتی پرسید: «پس از چه راهی می‌شود به ماه رسید؟»

جغد عاقل گفت: «من راهش را به تو یاد می‌دهم، ولی باید صبر کنی تا غروب شود.»

بازیگوش با خیال راحت دنبال بازی‌های هرروزش رفت. ولی وقتی نزدیک غروب شد، پیش جغد عاقل برگشت. هر دو با شوق چشم به آسمان دوختند و منتظر ماندند تا ماه با زیبایی و مثل همیشه درخشان، به وسط آسمان بیاید. بعد جغد عاقل به بازیگوش گفت: «چشم‌هایت را ببند و فکر کن که ماه دارد پایین می‌آید، پایین و پایین‌تر، به سرشاخۀ درخت‌ها می‌رسد و بازهم پایین‌تر می‌آید، حالا می‌توانی دستت را دراز کنی و ماه را بغل کنی.»

بازیگوش با خوشحالی خندید، او ماه را کنار خود حس می‌کرد. جغد عاقل گفت: «اما ماه باید دوباره به آسمان برگردد تا همه‌جا را روشن کند. حالا ماه دارد بالا می‌رود، بالا و بالاتر، حالا باید به وسط آسمان رسیده باشد.»

بازیگوش چشمانش را باز کرد و دید ماه به همان زیبایی در آسمان می‌درخشد، با تعجب به جغد عاقل گفت: «تو راست می‌گفتی، اما چطور ماه پیش من آمد؟»

جغد عاقل گفت: «با کمک فکر تو، هیچ نردبان بلندی به ماه نمی‌رسد؛ اما فکر تو می‌تواند از تمام نردبان‌های دنیا بالاتر برود، آن‌قدر بالا که به ماه برسد. تو حالا می‌دانی که نمی‌توانی به هر چیزی که دوست داری برسی، اما می‌توانی آن را کنار خودت حس کنی.»

بازیگوش خندید. فهمیده بود که ماه باید در آسمان باشد و بدرخشد تا همة حیوانات بتوانند از زیبایی و نور آن استفاده کنند و از آن مهم‌تر فهمیده بود که چقدر می‌تواند از فکرش استفاده کند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *