قصه کودکانه
بهترین هدیه دنیا
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، دنیای زیبای ما لباس سفید برف را از تنش بیرون آورده بود و پیراهن رنگبهرنگ به تن کرده بود. بهار از راه رسیده بود و با بهار، عید هم آمده بود. آن روز «غزل» صبح خیلی زود از خواب بیدار شد. از پنجره که به بیرون نگاه کرد جوانههای سبز کوچولو را روی درختها دید. گلهای رنگارنگِ گلدانهای دور حوض، صبح خیلی زود بیدار شده بودند و برای خورشید سر تکان میدادند. همهچیز تازه و تمیز بود. مادر، کاشیهای حیاط را شسته بود و به گلها آب داده بود. غزل دامن گلدار پرچینی به تن کرده بود، پدر با تنگ شیشهای به حیاط آمد و دو تا ماهی قرمز کوچولویی را که توی حوض شنا میکردند توی تنگ گذاشت.
غزل با خودش فکر کرد: «ماهیهای قرمز کوچولو اولین مهمانهای آنها هستند که عید به خانهشان آمدند.» با خوشحالی همراه پدر به اتاق آمد و به کمک پدر و مادر، سفره هفتسین را چید. مادر دور سبزۀ قشنگی که آماده کرده بود، روبان قرمز بست و آن را در سفره گذاشت. ماهیهای تنگ هم در کنار سبزه میرقصیدند و خوشحال بودند. مثل غزل که شاد شاد بود. وقتی همهچیز آماده شد، پدر و مادر غزل هدیه خیلی بزرگی به او دادند و صورت زیبایش را بوسیدند. غزل خیلی دلش میخواست ببیند که چه هدیهای گرفته است. برای همین باعجله کاغذ دور هدیه را باز کرد. هدیة غزل یک بالش رنگارنگ بود، مثل بهار. غزل کوچولو پدر و مادر مهربانش را بوسید و از آنها تشکر کرد. این بهترین هدیهای بود که غزل تا آن روز گرفته بود.
شب سرش را بر بالش تازه گذاشت، چشمان قشنگش را بست و به خواب رفت. توی خواب دید که به دشتی پر از گل رفته است. تنگ ماهیهای قرمز هم توی دستش بود، غزل میان گلها بازی میکرد و با ماهیها حرف میزد. آنجا مهمانی بهار بود. همۀ درختان شکوفههای رنگی داشتند. آسمانش پر بود از پرندههای کوچولو. پروانهها روی گلهای دامن غزل مینشستند و با او بازی میکردند. از پشت بوتۀ گل سرخ، خرگوش سفید کوچولویی بیرون آمد و یک سیب قرمز به غزل داد. سیب درست مثل سیبهایی بود که مادر در سفرة هفتسین گذاشته بود. غزل تا صبح میان گلها رقصید و با خرگوش و پروانهها بازی کرد. صبح که از خواب بیدار شد، به بالش تازهاش نگاه کرد و با خودش گفت: «این بهترین بالش دنیاست. میشود با آن به مهمانی بهار رفت و قشنگترین خوابها را دید.»
***