قصه کودکانه پیش از خواب
بهار در زیر آبهای دریاچه
به نام خدای مهربان
در جنگلی بزرگ و سرسبز، میان درختان بلند و زیبا، دریاچهی بسیار قشنگی قرار داشت. حیوانات زیادی که در جنگل زندگی میکردند، هرروز به کنار این دریاچه میآمدند و از آب تمیز و خنکش میخوردند.
ماهی کوچولوی قرمزرنگی زیر آبهای این دریاچه با مادرش زندگی میکرد. ماهی کوچولو آنقدر شیطان و بازیگوش بود که هیچوقت در جای خود آرام نمیگرفت. تمام روز شنا میکرد و از اینسوی دریاچه به آنسو میرفت. با حیوانات مختلفی که در دریاچه زندگی میکردند، حرف میزد و بازی میکرد.
بین دوستان ماهی کوچولو، قورباغهی سبزرنگی هم بود. خانهی قورباغه روی یک برگ نیلوفر، کنار دریاچه بود؛ اما بعضی وقتها برای بازی کردن با ماهی کوچولو و پیدا کردن غذا، در آب میپرید و شناکنان پایین میآمد، پایین و پایینتر و بین گیاهان و ماسههای کف دریاچه برای خودش دنبال غذا میگشت. ماهی کوچولو و قورباغهی سبز برای هم دوستان خیلی خوبی بودند.
قورباغه برای ماهی کوچولو از زیبایی و بزرگی جنگل حرف میزد. از شکوفههایی که با رسیدن بهار، روی شاخههای درختان روییده بودند، از صدای آواز قشنگ پرندگان، از حیوانات کوچک و بزرگی که آن بالا توی جنگل زندگی میکردند. ماهی کوچولو از شنیدن حرفهای قورباغه، با ناراحتی آهی میکشید و آرزو میکرد بتواند مثل قورباغه روی زمین برود و همهی این چیزها را با چشم خودش ببیند.
بالاخره یک روز، وقتی قورباغه بازهم برایش از جنگل حیوانات حرف زد، ماهی کوچولو تصمیمش را گرفت و به قورباغه گفت: «قورباغهی سبز، من را هم با خودت ببر آن بالا روی زمین. دلم میخواهد جنگل شما را از نزدیک ببینم.»
قورباغه با تعجب گفت: «ولی تو نمیتوانی از آب بیرون بیایی! ماهیها فقط میتوانند در آب شنا کنند.»
ماهی کوچولو با ناراحتی گفت: «اصلاً هم اینطور نیست. چطور تو میتوانی هم در آب شنا کنی و هم توی جنگل نفس بکشی! پس من هم میتوانم!»
قورباغه فکری کرد و گفت: «ولی من هیچوقت تابهحال یک ماهی را در جنگل ندیدهام.»
ماهی کوچولو با خوشحالی گفت: «پس من اولین ماهیِ دنیا میشوم که توانسته است به جنگل برود.»
قورباغه دیگر حرفی نزد و قبول کرد ماهی کوچولو را با خودش به جنگل ببرد. آنها شناکنان بالا رفتند، بالا و بالاتر. حالا ماهی کوچولو میتوانست نور گرم خورشید را که به دریاچه میتابید روی بدن خود احساس کند. همهجا برق میزد. ماهی کوچولو خیلی خوشحال بود. با خودش فکر میکرد: «هرچقدر به جنگل نزدیکتر میشوم، همهجا زیباتر میشود.»
بهزودی به کنار دریاچه رسیدند. قورباغهی سبز از آب بیرون پرید و به ماهی کوچولو هم گفت که دنبال او به ساحل برود. ماهی کوچولو با خوشحالی قبول کرد؛ اما تا از آب بیرون رفت حالش بد شد. نمیتوانست نفس بکشد، دیگر چشمانش جایی را نمیدید، فریادی کشید و قورباغه را صدا زد. قورباغهی سبز جلو آمد و با دیدن ماهی کوچولو که به همان زودی مریض شده بود، باعجله او را روی برگ نیلوفری خواباند؛ اما حال ماهی کوچولو مرتب بد و بدتر میشد.
از طرفی، مادرِ ماهی کوچولو و دوستانش که از نبودن او نگران شده بودند وقتی از هشت پای عاقل شنیدند که ماهی کوچولو همراه قورباغهی سبز به سمت ساحل شنا میکرد، باعجله دنبال او رفتند. مادر ماهی کوچولو وقتی روی آب رسید صدای قورباغهی سبز را شنید. همهی ماهیها باعجله بهطرف کنار دریاچه شنا کردند و با دیدن ماهی کوچولو که روی برگ نیلوفر دراز کشیده بود، خیلی ناراحت شدند. مادر ماهی کوچولو برگ نیلوفر را از ساقهاش جدا کرد. برگ روی دریاچه حرکت کرد. آنوقت ماهیهای کوچولو از زیر آب، برگ را کشیدند و ماهی کوچولو در آب افتاد. مادر ماهی کوچولو جلو رفت و او را بغل کرد. بهزودی ماهی کوچولو چشمانش را باز کرد و از دیدن مادر و دوستانش خیلی خوشحال شد و پرسید: «مادر جون، من چرا مریض شده بودم؟»
مادر با مهربانی گفت: «تو مریض نبودی، فقط نمیدانستی که ماهیها بیرون از آب نمیتوانند نفس بکشند، همانطور که حیوانات خشکی هم در آب خفه میشوند.»
ماهی کوچولو با تعجب گفت: «اما قورباغهی سبز، هم روی خشکی میرود و هم در آب شنا میکند.»
مادر ماهی کوچولو خندید و جواب داد: «قورباغهها و لاکپشتها تنها حیوانانی هستند که هم در آب و هم در خشکی نفس میکشند؛ اما تو که قورباغه و لاکپشت نیستی. تو ماهی کوچولوی قرمزی!»
ماهی کوچولو با خجالت گفت: «چه اشتباهی کردم که میخواستم روی زمین بروم؛ اما خیلی دلم میخواست بهار را ببینم.»
مادر جواب داد: «برای دیدن بهار لازم نیست حتماً به خشکی بروی. تو در زیرآب هم میتوانی بهار را بینی. حالا که یخِ رویِ دریاچه آب شده، این پایین گرمتر و روشنتر است و حیواناتی که زمستان در سرمای آب به خواب رفته بودند، بیدار شدهاند و ماهیهای رنگارنگ لابهلای علفهای بلندِ کفِ دریاچه شنا میکنند؛ یعنی بهار رسیده!»
ماهی کوچولو نگاهی به اطرافش کرد و برای اولین بار زیباییِ آنجا را دید. پس با خوشحالی گفت: «درست است، بهار اینجا هم آمد. حالا من هم میتوانم از زیباییهای بهار در زیر آب، حرف بزنم.»
و همراه با دوستانش، شاد و راضی، شناکنان بهسوی خانه رفت.