قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
بلبل و گل سرخ
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
تمام ترانههای شرقی از عشق بلبل به گل سرخ حرف میزنند. چراکه در سکوت شبهای پرستاره، بلبل آوازهخوان برای گل خوشبوی خود نغمهسرایی میکند.
من در فلاتهای مرتفعی که با ازمیر فاصله چندانی ندارد، آنجا که ساربان، شترهای خود را پیش میراند، یک بوته گل سرخ دیدم. کبوترهای وحشی در میان شاخ و برگ درختان سر به فلک کشیده پرواز میکردند و پرهایشان برق میزد و هنگامیکه نور خورشید روی آنها میتابید همچون مرواریدی میدرخشیدند.
در میان گلهای بوتۀ گل سرخ، یک گل بود که از همه زیباتر بود و بلبلی کنار آن نشسته بود و دردها و رنجهای خود را برایش میسرود؛ اما گل سرخ ساکت بود. او حتی یک قطرهی شبنم هم بهعنوان اشک همدردی از برگهایش جاری نمیشد. گل بر روی تختهسنگی بزرگ خم شده بود.
گل سرخ گفت: «هومر، بزرگترین سراینده دنیا اینجا خوابیده است، من عطر خویش را نثارش میکنم و چون توفان، برگهای مرا پرپر کرد، آنها را بر روی او میریزم. جسد سراینده بزرگ دنیا در اینجا به خاک تبدیل شده است و من از این خاک سر برآوردهام. من گلسرخی از خاک گور او هستم. گلی مغرور و زیبا که برای بلبل بیچارهای مثل تو نمیشکفم.»
بلبل اندوهگین شد و آنقدر آواز خواند و خواند تا بر زمین افتاد و مرد.
بازرگان با شترهایش به آنجا رسید. پسر کوچک بازرگان پرندۀ بیجان را پیدا کرد و در کنار گور شاعر بزرگ به خاک سپرد. باد، گل سرخ را لرزاند. شب از راه رسید. گل سرخ گلبرگهایش را بیشتر به هم فشرد تا گرم شود. گروهی از خارجیان برای بازدید به آنجا نزدیک شدند. در میان آنها یک شاعر از نواحی شمالی بود. او گل را چید و آن را بین کتاب خود قرار داد و به جای دیگری از این دنیا، یعنی به وطن خود برد. گل سرخ از غم و اندوه پژمرده شد و لای ورقهای کتاب خوابید. وقتی آن مَرد به وطنش رسید، لای کتاب را باز کرد و گفت: «این گل را از روی گور شاعر بزرگی چیدهام.»
گل سرخ همه اینها را در خواب دیده بود. وقتی از خواب بیدار شد از باد سردی که میوزید، بر خود لرزید و یک قطره شبنم از برگهایش به روی گور شاعر فروریخت.
صبح روز بعد وقتی خورشید طلوع کرد، گل سرخ زیر نور خورشید زیباتر از پیش میدرخشید. روز گرمی بود و گل در وطن گرمش در آسیا بود. صدای پایی شنیده شد. چند خارجی به آنطرف میآمدند، در میان آنها یک شاعر از نواحی شمالی بود. او گل را چید، بوسهای بر لبان گل زد و او را به وطنش برد.
گل چون کالبَد مومیاییشده در لای کتاب شاعر قرار داشت و هر وقت شاعر کتابش را باز میکرد، میگفت: «گلی از گور شاعر بزرگ.» درست همانگونه که در خواب دیده بود.