در باغ بزرگی پرندگان  زیادی زندگی می‌کردند. آن‌ها در باغ زندگی می‌کردند و آواز می‌خواندند. در فصل بهار وقتی درختان  پر از شکوفه‌های رنگارنگ می‌شدند، پرنده‌ها  با شادی به  پرواز درمی‌آمدند و روی شاخه‌های درختان می‌نشستند و زیباتر از همیشه، آواز می‌خواندند.

قصه کودکانه: بلبل تنها

بلبل تنها
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

 در باغ بزرگی پرندگان  زیادی زندگی می‌کردند. آن‌ها در باغ زندگی می‌کردند و آواز می‌خواندند. در فصل بهار وقتی درختان  پر از شکوفه‌های رنگارنگ می‌شدند، پرنده‌ها  با شادی به  پرواز درمی‌آمدند و روی شاخه‌های درختان می‌نشستند و زیباتر از همیشه، آواز می‌خواندند.

در این باغ بلبلی بود که صدایش از صدای تمام پرنده‌ها زیباتر بود. وقتی آواز می‌خواند، همه ساکت می‌شدند تا صدای او را بشنوند. تمام حیوانات و آدم‌هایی که در باغ بودند، بلبل و صدایش را دوست داشتند. بلبل که می‌دانست خوش‌آوازترین پرنده‌ی این  باغ است، مغرور شده بود. او به کسانی که با اشتیاق به  صدایش گوش می‌دادند بی‌اعتنایی می‌کرد و حاضر نبود با هیچ‌کدام از آن‌ها دوست باشد.

یک روز وقتی دید پرنده‌ها ساکت  شده‌اند تا صدای او را بشنوند، با خودش گفت: «چرا این پرنده‌ها از صدای من لذت می‌برند؟ من دلم نمی‌خواهد کسی آوازم  را بشنود. دوست دارم در این باغ تنها باشم. کاش هیچ آدم و حیوان و پرنده‌ای در باغ  نبود و من اینجا تنها بودم.»

ناگهان پری زیبایی جلوی او ظاهر شد. موهای پری بلند و طلایی و چشمان او سبز و درخشان  و لب‌هایش به  سرخی گل سرخ بودند. پیراهن آبی‌رنگی بر تن و چوب بلندی در دست داشت و با بال‌های کوچکش به‌آرامی پرواز می‌کرد. پری مقابل بلبل ایستاد و گفت: «بلبل خوش‌صدا، من پری آرزوها هستم. آمده‌ام  تو را به آرزویت  برسانم. بگو چه آرزویی داری.» بلبل با خوشحالی گفت: «من آرزو دارم تنها پرنده‌ی این باغ باشم. دلم نمی‌خواهد هیچ انسان، حیوان یا پرنده‌ای صدای مرا بشنود.»

پری با لبخند چوبش را تکان داد. ناگهان تمام پرنده‌ها و حیوانات توی باغ ناپدید شدند. باغ کاملاً ساکت و بی‌صدا شد. فقط بلبل بود و درختان و گل‌ها و گیاهان. بلبل با شادی به  پرواز درآمد. از شاخه‌ای به  شاخه‌ای پرید و آواز خواند اما هیچ‌کس آنجا نبود تا به او آفرین بگوید و از صدایش لذت ببرد. بلبل خیلی خوشحال بود. مدتی پرواز کرد و آواز خواند؛ اما همین‌که ساکت می‌شد، از سکوت  باغ  به وحشت می‌افتاد.

باغ بدون وجود بقیه‌ی پرندگان خیلی ساکت و بی‌روح بود. بلبل کم‌کم دل‌تنگ شد و حوصله‌اش سر رفت. با خودش گفت: «کاش چنین آرزویی نکرده بودم. کاش پری آرزوها بیاید و همه‌چیز را به شکل اولش برگرداند!» او فریاد زد: «آهای پری آرزوها کجایی؟ بیا من می‌خواهم که باغ مثل گذشته پر از سروصدای پرنده‌ها بشود. اینجا فقط سکوت است و من این  سکوت را دوست ندارم!»

پری آرزوها لبخند بر لب، جلوی او ظاهر شد و چوبش را تکان داد. در یک‌چشم برهم  زدن، تمام پرنده‌ها در باغ ظاهر شدند و به نغمه‌خوانی پرداختند. حیواناتی که در باغ  رفت‌وآمد می‌کردند، به حرکت درآمدند. باغبانی که  به گل‌ها و گیاهان رسیدگی می‌کرد کارش را شروع کرد. بلبل روی شاخه‌ای نشست و به صدای باغ گوش داد. پرنده‌ها با شادمانی چهچه می‌زدند و نغمه‌خوانی می‌کردند. بلبل با خودش گفت: «غرور و حسادت  باعث شده بود نتوانم به  صدای دوستانم گوش کنم و از آوازشان لذت  ببرم. حالا می‌فهمم که اشتباه می‌کردم. این  باغ با صدای همه‌ی پرنده‌ها پر از شورونشاط می‌شود و بدون آن‌ها صفا ندارد.»

آن‌وقت او هم آواز خواند و صدای قشنگش در باغ پیچید و دل‌ها را شاد کرد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *