قصه کودکانه پیش از خواب
برفی ، بره بازیگوش
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در دهی قشنگ و زیبا چوپان مهربانی زندگی میکرد که همه به او «بابا رحمان» میگفتند. بابا رحمان یک عالمه گوسفند چاق و تپل داشت که هرروز آنها را برای خوردن علفهای تازه به اطراف ده میبرد. گوسفندها بابا رحمان را خیلی دوست داشتند. چون هرروز به خاطر آنها صبح خیلی زود بیدار میشد و آنها را به جاهایی میبرد که پر بود از علفها و شبدرهای تروتازه. از همه مهمتر اینکه وقتی گوسفندان مشغول خوردن میشدند، بابا رحمان برای آنها نی میزد، هم خودش و هم گوسفندان را خوشحال میکرد
در میان این گوسفندان بره کوچولوی سفیدی بود مثل برف سفید و قشنگ. بابا رحمان اسمش را گذاشته بود «برفی».
برفی کوچولوی قصه ما خیلی شیطان و بازیگوش بود. بهجای اینکه در آن دشت سبز، علفهای تازه را بخورد، دنبال پروانهها میکرد. وقتی هم که همهی گوسفندان میخواستند حرکت کنند و به ده برگردند، برفی آنقدر بازیگوشی میکرد که همیشه از بقیه عقب میماند، و چون چیزی نخورده بود نمیتوانست از کوه بالا برود. ولی برفی کوچولو خیلی دلش میخواست زود زود بزرگ و قوی بشود. ولی نمیدانست باید چه بکند. برای همین هم هر بار که همراه بقیهی گوسفندان به دشت سرسبز و قشنگ میرفت در گوشهای مینشست، فکر میکرد و فکر میکرد.
یک روز بابا رحمان، برفی را دید که غمگین در گوشهای نشسته است و بازی نمیکند، حتی دنبال پروانهها هم نمیدود. بابا رحمان مهربان رفت و کنار برفی نشست، به پشمهای قشنگ و سفیدش دست کشید و شروع کرد به نی زدن. ولی نه، بیفایده بود. برفی حتی از صدای قشنگ نی بابا رحمان هم خوشحال نشد.
بالاخره بابا رحمان پرسید: «برفی کوچولو، برهی سفید قشنگ، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟»
برفی سرش را بلند کرد، با چشمان قشنگش به چشمان مهربان بابا رحمان نگاه کرد و گفت: «بابا رحمان من کی بزرگ میشوم؟»
بابا رحمان خندید و گفت: «چرا دلت میخواهد زود بزرگ بشوی؟»
برفی گفت: «من بین گوسفندان شما از همه کوچکتر هستم. وقتی همه حرکت میکنند من عقب میمانم، وقتی همه از کوه بالا میروند، من نمیتوانم مثل بقیه زود بالا بروم. وقتی میخواهند غذا بخورند، غذای من همیشه دیرتر از بقیه تمام میشود.»
بابا رحمان خندید و گفت: «برفی کوچولوی قشنگ! اینکه غصه ندارد، تو میتوانی قبل از اینکه خیلی بزرگ بشوی همهی این کارها را یاد بگیری.»
برفی که خوشحال شده بود به بابا رحمان نگاه کرد. بابا رحمان گفت: «فقط باید به من قول بدهی که هرچه میگویم خوب خوب گوش کنی.» برفی به بابا رحمان قول داد. بابا رحمان گفت: «من یک زنگولهی قشنگ به گردنت میاندازم و از فردا تو جلو همهی گوسفندان حرکت میکنی و بقیه پشت سر تو میآیند. برای همین هم تو هیچوقت از بقیه عقب نمیمانی. به شرطی که قول بدهی میان راه بازیگوشی نکنی و اینطرف و آنطرف نروی.»
برفی گفت: «قول میدهم!»
بابا رحمان گفت: «خوب، برای اینکه یاد بگیری خیلی زود از کوه بالا بروی باید وقتهایی را که بیکاری، سعی کنی این کار را یاد بگیری. آنوقت میبینی که تو هم میتوانی مثل بقیهی گوسفندان، زرنگ و باهوش باشی. اما برفی کوچولو! اگر همهی غذایت را کامل نخوری و تمام نکنی، نمیتوانی بزرگ و قوی باشی. پس باید همهی غذایت را خوب و عاقلانه همراه دیگران بخوری. آنوقت خودت میبینی که همهی اینها چقدر راحت است و تو میتوانی برهی کوچولوی عاقلی باشی که همه دوستش دارند و به او احترام میگذارند.»
از فردای آن روز برفی دیگر برهی شیطان و بازیگوش نبود. وقتیکه زنگولهی قشنگش دلنگ دلنگ صدا میکرد، همهی گوسفندان میفهمیدند که وقت رفتن به چراگاه است. وقتی هم که بیکار میشد، بهجای بازیگوشی تمرین میکرد تا بتواند خیلی سریع از کوه بالا برود.
برفی از اینکه توانسته بود یک برهی خوب و عاقل و دوستداشتنی باشد خیلیخیلی خوشحال بود.