قصه کودکانه پیش از خواب
بالش بازیگوش
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
سالها پیش در اتاق خانهای، بالش و تُشک و لحافی باهم دوست بودند. تشک، آرام و کمحرف بود. لحاف خوشزبان و مهربان بود؛ ولی بالش پرسروصدا و بازیگوش.
بالش هر بار که میشد و هر وقت که میتوانست، از اینطرف اتاق به آنطرف اتاق میرفت و صدای همه را بلند میکرد. طوری که چند بار دخترکی که سرش را روی بالش میگذاشت و میخوابید، آن را بلند کرد و به دیوار زد.
یکی از روزها لحاف به بالش بازیگوش گفت: «خوب نیست اینقدر بازیگوشی کنی. کار دست خودت میدهی ها.»
بالش کوچولو گفت: «مگر بازی کردن بد است؟»
لحاف گفت: «بازی کردن خیلی هم خوب است؛ ولی بازیگوشی و اذیت کردن دیگران بد است، قبول نمیکنی؟ از تشک بپرس»
تشک گفت: «راستش را بخواهی من هم از کارهای بالش خسته شدهام؛ ولی چهکار کنم که به حرف من گوش نمیکند.»
بالش گفت: «پس حالا تشک هم از کارهای من بدش میآید؟ فردا نشانتان میدهم که بازیگوشی یعنی چی؟»
بالش این را گفت و بازهم خودش را بالا و پایین انداخت و بازیگوشی کرد.
بله… چه بگویم و چه نگویم… روزهایی گذشت. تا اینکه یک روز صبح، صدایی در بیرون آن خانه شنیده شد: «پاره لحافدوزی.»
در این وقت بالش که مثل همیشه داشت شلوغ میکرد ساکت شد و از تشک پرسید: «پاره لحافدوزی یعنی چه؟»
تشک لبخندی زد و گفت: «چی شد؟ ساکت شدی؟»
لحاف گفت: «تا چوب آقای پنبهزن به پنبههای تو نخورد، نمیدانی پاره لحافدوزی یعنی چه!»
بالش گفت: «مگر به شما چوب خورده؟»
لحاف گفت: «چند بار… کار پاره لحافدوزها، دوختن تشک و لحافها و بالشهای پاره است. همینطور لحاف و تشک و بالشهایی که از بس اینطرف و آنطرف افتادهاند، پنبههایشان خراب شده.»
بالش بازیگوش گفت: «نکند ما را هم ببرند.»
تشک گفت: «ما را که نمیبرند؛ ولی تو را شاید ببرند.»
بالش گفت: «برای چی من را ببرند؟»
تشک گفت: «خودت را نگاه کن! ببین از بس بازیگوشی کردهای، چی بر سر خودت آوردهای.»
بالش که با این حرفها آرام شده بود گفت: «خُب دیگر شلوغ نمیکنم. دیگر بازیگوشی نمیکنم.» لحاف گفت: «تو که نمیتوانی برای خودت بگویی که میروی یا نمیروی…»
در این وقت مادرِ دختر کوچولو توی اتاق آمد و بالش را برداشت و آن را نگاه کرد و گفت: «این بالش را باید پیش استاد پاره لحافدوز ببرم… آنقدر اینوروآنور افتاده، یک جای سالم برایش نمانده.»
بعد بالش را از توی اتاق برد و به استاد پاره لحافدوز داد. استاد، بالش را شکافت و پنبههای آن را با چوب زد و آن را صاف و مرتب کرد و توی کیسه ریخت. بعد هم رویهی بالش را روی آن کشید و دوباره با چوب آن را زد. کار لحافدوز که تمام شد آن را به مادرِ دختر کوچولو داد. او هم بالش را آورد و سر جایش گذاشت. لحاف پرسید: «کجا بودی و چهکار کردی بالش کوچولو؟»
بالش گفت: «خودت که میدانی، چرا میپرسی؟»
تشک گفت: «خیلی سخت بود.»
بالش گفت: «هر چی که بود من دیگر بازیگوشی نمیکنم. دیگر خودم را اینطرف و آنطرف نمیاندازم.»
لحاف با مهربانی دستی روی سر او کشید و گفت: «پس خیال تو هم راحت باشد که دیگر کسی کاری با تو ندارد.»
بله گُل من، شب وقتی دختر کوچولو سرش را روی بالش گذاشت تا بخوابد گفت: «مادر جان، این بالش چه قدر خوب شده. دوست دارم همیشه این بالش مال من باشد.» مادرش لبخندی زد و آرام لحاف را روی سر دختر کوچولو کشید.
خُب، دختر کوچولو خوابید، قصهی ما به سررسید، کلاغه هم به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.