قصه کودکانه
__ باغ سیب __
باغ عمویم، پُر از درختهای سیب بود. آن شب، بعد از خوردن شام، عمویم گفت: «فردا میخواهم سیبها را بچینم!»
من پرسیدم: «عمو جان اجازه میدهید که من و دخترعمو هم بیاییم؟»
عمویم گفت: «باشد! شما هم بیایید!»
چاقالو کوچولو که کنارم نشسته بود؛ دستم را یواشکی فشار داد؛ یعنی اینکه مرا هم باید ببرید باغ. گفتم: «عمو جان میتوانم چاقالو کوچولو را هم با خودم بیاورم؟»
عمویم خندید و گفت: «بله که میتوانی!»
فردای آن شب همه به باغ رفتیم. پدر و مادرم و عمو و زنعمویم شروع به چیدن سیبها کردند. من و دخترعمویم و چاقالو کوچولو هم رفتیم تا سیب بچینیم و به بزرگترها کمک کنیم.
من و دخترعمویم شروع به چیدن سیب کردیم. چاقالو کوچولو روی سنگی نشسته بود و ما را تماشا میکرد. وقتی نگاهش کردم دیدم ناراحت است. فهمیدم که او هم دلش میخواهد سیب بچیند. او را از شاخهای آویزان کردم و گفتم: «خیلی خوب، اخم نکن. تو هم سیب بچین!»
شب، وقتی به خانه رسیدیم همه خسته بودیم. وقتی میخواستیم بخوابیم، به یاد چاقالو کوچولو افتادم. او نبود. کجا رفته بود؟ او که جایی را بلد نبود. آنهم در شب تاریک! همهجا را خوب گشتیم اما او نبود.
دخترعمویم گفت «راستی، یادم افتاد! تو او را از شاخه درخت سیب آویزان کردی تا سیب بچیند. ولی یادم رفت که او را بیاوریم. چاقالو کوچولو همانجا روی شاخه جا ماند.»
خیلی ناراحت شدم. آنقدر ناراحت شدم که گریهام گرفت. گفتم: «بیچاره چاقالو کوچولو، توی باغ تنها مانده است. بیچاره حتماً از تاریکی شب میترسد. نکند گرگها او را بخورند؛ و یا کلاغها روی سرش بنشیند و نوکش بزنند و اذیتش کنند.»
زنعمویم خندید و گفت: «نه دختر جان، گرگ کجا بود. مگر نمیدانی که باغمان نزدیک روستاست. آنجا گرگ پیدا نمیشود. تازه از آن گذشته، چاقالو کوچولو عروسک شجاعی است و اصلاً نمیترسد. کلاغها هم شبها مثل ما میخوابند. فردا وقتی دوباره به باغ برویم، برای چیدن سیبها، میبینیم که چاقالو کوچولو، سالم و سرحال و سر و مُر و گنده روی شاخه درخت سیب نشسته است!»
آن شب خیلی ناراحت بودم. تا صبح، خواب گرگها و چاقالو کوچولو را دیدم. صبح وقتی به باغ رفتیم، دیدم چاقالو کوچولو همانطور از شاخه درخت سیب آویزان است. وقتی مرا دید، صورتش را برگرداند. از دست من خیلی ناراحت و عصبانی بود. گفتم: «چاقالو کوچولو، حق داری که از دست من ناراحت باشی؛ اما مرا ببخش. دیروز خیلی خسته بودم و یادم رفت که تو را با خودم ببرم. حتماً دیشب خیلی ترسیدی! نه؟ میدانم که خیلی هم گرسنهای. مگر نه؟»
چاقالو کوچولو حرفی نزد. او را از شاخه پایین آوردم و بردم زیر سایه یک درخت. بیچاره ازبسکه از شاخه آویزان مانده بود، گردنش کج شده بود. جایی برایش درست کردم تا استراحت کند.
ظهر وقتی میخواستیم ناهار بخوریم، او از خواب بیدار شد. دیدم که اخمش را باز کرده است. خواب، حالش را جا آورده بود. او هم آمد و نشست کنار سفره تا با ما ناهار بخورد.