قصه کودکانه
باغی که بهار به آن نرسیده بود
به نام خدای مهربان
روزی روزگاری، باغی بود. باغی با درختهای زیبا و بلند و بوتههای کوتاه و قشنگ. باغی که در میان آن جویباری میگذشت و در مسیرش، به تمام گیاهان آب میرساند. زمستان که تمام شد، همه درختهای باغ از خواب بیدار شدند و شاخههای خشکشان را تکان دادند تا باقیمانده برفها را روی زمین بریزند. جویبار، خودش را آماده کرد تا دوباره با صدای قشنگش به جریان بیفتد. بوتههای کوتاه و کوچک، از خوشحالی آمدن بهار، در جای خود با حرکت باد میرقصیدند. درختها، در انتظار پرندگان بودند تا برگردند و باز روی شاخههای آنها، لانههای تازه بسازند و جوجههای کوچکشان را در آن لانهها بزرگ کنند. چمنهای نرم زیر خاک، منتظر بودند تا دوباره جوانه بزنند و مثل فرش زیبایی، تمام باغ را بپوشانند.
هرروز صبح، گیاهان زمزمه میکردند: «بهار، امروز از راه میرسد» و این زمزمه در باغ میپیچید. اما بهار نمیآمد. روزها پشت سر هم میگذشتند و خبری از بهار نبود. درختها، غمگین و خشک بودند. روی جویبار را لایهای از یخ گرفته بود و آب زلال زیر آن، خوابیده بود و خواب آمدن بهار را میدید. چمنها، زیر خاک انتظار میکشیدند و حوصلهشان سر رفته بود. همه نگران بودند و با خود فکر میکردند: «چه بلایی سر بهار آمده؟ چرا پرندهها دیگر به باغ نمیآیند و آواز بهاری خود را سر نمیدهند؟»
تا اینکه یک روز گنجشک خستهای که پروازکنان از روی باغ میگذشت، پایین آمد تا از آب جویبار، تشنگیاش را رفع کند. اما از دیدن جویبار یخزده، تعجب کرد. روی شاخۀ درخت چنار، که از همۀ درختهای باغ پیرتر و باتجربهتر بود نشست تا استراحت کند. اما با دیدن شاخههای خشک درخت، با صدای بلند گفت: «چرا در این باغ هنوز زمستان است؟»
بوتههای کوچک، با صدای گنجشک از خواب پریدند. درختان به خود تکانی دادند.
درخت چنار گفت: «هنوز بهار نیامده است. به همین خاطر، ما درختها هنوز خشک هستیم و جویبار، یخزده مانده است.»
گنجشک گفت: «بهار؟ ولی بهار آمده و به همهجا رسیده. همهجا بهار است. فقط توی این باغ هنوز زمستان مانده است.»
درختها با تعجب شاخههایشان را بهسوی هم خم کردند. بوتههای کوتاه، خود را به سمت درختها بالا کشیدند.
درخت گیلاس پرسید: «بهار آمده؟ پس چرا اینجا نیامده است؟»
درخت چنار، فکری کرد و گفت: «شاید از دست ما ناراحت شده. از اینکه ما هنوز زمستان را اینجا نگهداشتهایم.»
گیاهان باغ، در جای خود تکانی خوردند. درخت گیلاس از گنجشک پرسید: «چرا تو و دوستانت به این باغ نمیآیید و روی شاخههای ما لانه نمیسازید؟ با صدای آواز قشنگ شما، بهار هم با ما آشتی میکند.»
گنجشک جواب داد: «ما نمیتوانیم درختان دیگر را که شاداب و سرسبز هستند ترک کنیم و اینجا بیاییم، که خشکوخالی است.» و خداحافظی کرد و رفت.
درخت چنار به دوستانش گفت: «گنجشک حق داشت. هر کس ما را ببیند خیال میکند هنوز زمستان است. باید خودمان را برای بهار آماده کنیم.»
درخت گیلاس پرسید: «چهکاری از دست ما برمیآید؟ بهار با ما قهر کرده و ما همه خشکوخالی ماندهایم.»
درخت چنار پیر و عاقل گفت: «باید همه سعی کنیم. من شما را راهنمایی میکنم. شاید بتوانیم بهار را به اینجا برگردانیم.»
از همان لحظه، همۀ گیاهان باغ، تلاش خود را آغاز کردند. درخت گیلاس ریشههایش را از خواب بیدار کرد. بوتههای کوتاه، شاخههایشان را به همدیگر زدند. درخت چنار، خودش را بالا و بالاتر کشید تا نور خورشید، هر چه بیشتر بر آن بتابد. چمنهای زیر خاک، شروع به تکان خوردن کردند. بوتهها، شاخ و برگهای خود را کنار کشیدند تا نور خورشید روی جویبار بتابد و جویبار، گرم و گرمتر شد، تا لایۀ یخِ روی آن آب شد و دوباره جریان پیدا کرد و با صدای قشنگش در باغ جاری شد و به همه گیاهان آب رساند. بهزودی، درخت
گیلاس، پر از شکوفه شد. درخت چنار جوانه زد و پر از برگهای تازه و کوچک شد. بوتهها سبز شدند، چمنهای نرم از زیر خاک بیرون آمدند و باغ، زیباتر از هرسال شد.
روزی، گنجشک دوباره گذارَش به باغ افتاد. اما چیزی را که میدید، باور نمیکرد با دیدن باغ قشنگ، به دنبال دوستانش رفت. پرندگانِ دیگر هم آمدند. وقتی باغ را به آن زیبایی دیدند، تصمیم گرفتند لانههایشان را روی درختهای آنجا بسازند. باغ، خیلی زود از صدای آواز آنها پر شد. بوتههای کوچک با خوشحالی سرشان را بالا بردند و از درخت چنار پرسیدند: «حالا بهار پیش ما هم میآید؟»
چنار با صدای بلند خندید و جواب داد: «بهار آمده است. بوتههای قشنگ، به اطرافتان نگاه کنید، تلاش و کوشش ما نتیجه داد، بهار به باغ ما هم رسیده است، بهاری زیباتر از هرسال.»
***