قصه کودکانه پیش از خواب
بازی باد زمستانی
نویسنده: مژگان شیخی
باد سرد زمستانی، تند وزید و گفت: «هوهو… امروز، روز تولد من است. باید با همهی روزها فرق داشته باشد.»
باد زمستانی بازهم هو هو کرد، اینطرف و آنطرف وزید و گفت: «کجا بروم؟»
او چرخید و چرخید. بالاخره تصمیم گرفت به باغوحش برود. باد زمستانی از جلو نگهبان باغوحش گذشت. نگهبان کتش را به خودش پیچید و گفت: «وای… چه باد سردی!»
باد سرد هوهوکنان خندید و جلو اولین قفس ایستاد. پرندهی کوچکی روی شاخهی درختی نشسته بود و با صدایی خوشآواز میخواند. روی قفس با حروف درشت نوشتهشده بود: «بلبل»
باد زمستانی گفت: «هوهو… فکر خوبی کردم. با اسم حیوانهای باغوحش کلمه بازی میکنم.»
او این را گفت و با دماغ بلندش به آن تابلو وزید. حرف «ب» از کلمهی بلبل جدا شد و درست توی جیب باد زمستانی افتاد.
باد هوهوکنان خندید و گفت: «این پرنده چه اسم جالبی دارد! دو تا بُل!»
بعد بهطرف قفس بعدی وزید. حیوانها از سرما خودشان را جمع کرده بودند. در آن قفس حیوانی بود که از سگ کوچکتر بود. چشمهای براق و دم پرپشتی داشت. بالای قفس نوشتهشده بود: «روباه.»
باد زمستانی بهشدت وزید و حرف «ر» از کلمه روباه را جدا کرد و توی جیبش انداخت.
چند تا بچه مشغول اسبسواری بودند. باد زمستانی هم به آنجا رفت تا اسبسواری کند. بچهها گفتند: «وای یخ زدیم! چه باد سردی!»
او مدتی با آنها اسبسواری کرد و بهطرف قفس بعدی رفت.
باد زمستانی برای تمام کردن بازیاش، فقط یک حرف دیگر کم داشت. در قفس سومی، حیوان بسیار بزرگ با
یک دماغ خیلی بلند بود. بالای قفس نوشتهشده بود: «فیل.»
باد زمستانی وقت را تلف نکرد. تند وزید و حرف «ف» را توی جیبش انداخت. آنوقت از باغوحش بیرون وزید و بهطرف شهر به راه افتاد. در راه باد پاییزی را دید. باهم سلام و احوالپرسی کردند. باد پاییزی از شهر بیرون آمده بود و بهطرف خانهاش میرفت.
باد زمستانی گفت: «نمیدانی امروز چه بازی جالبی در باغوحش کردم! کلمه بازی!»
باد پاییزی گفت: «کلمه بازی؟ در باغوحش؟ چطوری؟»
باد زمستانی برای باد پاییزی همهچیز را توضیح داد. آنوقت آن سه حرف را از جیبش درآورد و آنها را کنار هم قرار داد. او اولین کلمه از بازی جدیدش را ساخته بود: «برف!»
باد پاییزی خندید و گفت: «کلمهی خوبی درست کردی. همه میگویند وقتی باد زمستانی میوزد، برف هم میبارد.»
دانههای برف شروع به باریدن کرده بود. همهجا کمکم سفید میشد. هوا خیلی سرد شده بود.
باد پاییزی هوهویی کرد و گفت: «راستی… تولدت هم مبارک… من دیگر رفتم خداحافظ!»