قصه کودکانه
بادبادک و اسباب بازی ها
ـ مترجم: مژگان شیخی
بادبادکی بود رنگارنگ با یک نخ باریک و بلند. بادبادک با نخ بلندش میتوانست برود آن بالابالاها و همهجا را ببیند.
او به جاهای زیادی میرفت و همیشه در گشتوگذار بود.
رودخانههای بزرگ زیادی را دیده بود، از روی مزرعههای سبز و جادههای شلوغی رد شده بود. ولی بیشتر از هر جایی کنار دریا را دوست داشت.
بادبادک دوست اسباببازیها بود. یک روز رو به اسباببازیها کرد و گفت: «نمیدانید دریا چه قدر قشنگ است! نمیدانم چه طور برایتان تعریف کنم. خیلی دیدنی است.»
گربهی پشمالو گفت: «بله، شاید خیلی دیدنی باشد! ولی ما که هیچوقت نمیتوانیم آنجا را ببینیم.»
دلقک گفت: «بادبادک جان، دریا شبیه چیست؟ خب برایمان توضیح بده.»
بادبادک نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «آن سینی بزرگ فلزی را ببینید! دریا شبیه آن است. صاف و درخشان!»
دلقک گفت: «پس آن سینی را بیاورید اینجا!»
اسباببازیها فوری آن را آوردند.
بادبادک گفت: «حالا چند تا مکعب چوبی توی آن بگذارید. اینها قایقهایی هستند که توی دریا اینطرف و آنطرف میروند.»
اسباببازیها دستبهکار شدند و مکعبهای چوبی را توی سینی گذاشتند.
بادبادک گفت: «خب، دریا باید ساحل داشته باشد. آن کاغذ قهوهای ته گنجه را بیاورید و روی زمین پهن کنید.»
اسباببازیها کاغذ را هم آوردند.
عروسک کفش قرمزی، چتر صورتیاش را باز کرد و روی ساحل گذاشت.
بادبادک گفت: «حالا سنگریزه میخواهیم تا با آنها روی ساحل بازی کنیم.»
او دوباره به دوروبرش نگاهی کرد و گفت: «آن تکههای کوچک پازل را بهجای سنگریزه در ساحل بگذارید. پازلها یک کپه سنگریزه هستند. خب دوستان، حالا دیگر ما در ساحل خودمان هستیم.»
اسباببازیها از دریا و ساحلی که درست کرده بودند، خیلی خوششان آمده بود. کفش قرمزی و پری زیر چتری در ساحل نشسته بودند و حرف میزدند. خرگوش آبی و دلقک توی دریا قایقرانی میکردند. گربهی پشمالو و عروسک پارچهای هم با سنگریزهها مشغول بازی بودند.
فکر میکنید بادبادک کجا بود و چهکار میکرد؟
او با آن نخ بلندش آن بالابالاها بود، توی آسمان آبی.