قصه کودکانه پیش از خواب
بادبادکِ دوستان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در جنگلی سبز و زیبا که حیوانات زیادی در آن زندگی میکردند، میمون کوچولوی بازیگوشی بود که همیشه سربهسر دیگران میگذاشت و خیلیخیلی شیطان بود. یک روز همهی بچه حیوانات جنگل تصمیم گرفتند که باهم کمک کنند و قشنگترین و زیباترین بادبادک دنیا را درست کنند. آنها میخواستند بادبادک بزرگی درست کنند تا همه بتوانند با آن بازی کنند و برای درست کردن بادبادکِ به این بزرگی باید همه کمک میکردند.
برای همین هم یک روز قشنگ بهاری وقتی جنگلِ قشنگ پر شده بود از گلها و قارچهای رنگارنگ، همه دور هم جمع شدند؛ بچه آهو، قورباغهی کوچولو، بچه فیل و خلاصه، همه و همه. راستی میمون شیطان و ناقلا هم آمده بود اما نه برای درست کردن بادبادک. آمده بود تا سربهسر دوستانش بگذارد و با آنها شوخی کند.
میمون کوچولو که روی شاخهی درختی نشسته بود گفت: «نه، بیفایده است. بلند شوید و به خانههایتان بروید، مگر شماها به این کوچولویی میتوانید یک بادبادک قشنگ و بزرگ درست کنید! نمیتوانید. من میدانم که نمیتوانید.»
بچه آهو گفت: «میمون کوچولو! ما باید سعی خودمان را بکنیم. تنهایی نمیتوانیم. ولی اگر همه باهم کمک کنیم حتماً موفق میشویم.»
میمون کوچولو خندید و گفت: «آخر این بچه عنکبوتها چکار میتوانند بکنند؟»
و آنقدر بازیگوشی کرد و سربهسر همه گذاشت که دیگر همه را حسابی عصبانی کرد.
اما بچههای حیوانات نمیتوانستند دوستشان را ناراحت کنند. برای همین هم قورباغه کوچولو گفت: «بیا پایین کمک کن، تو دوست خوب ما هستی، پس چرا آن بالایی؟»
اما نه، میمون کوچولو دست از شیطنت برنداشت. بچههای دیگر کارشان را شروع کرده بودند. قرار شد قورباغه کوچولو برگهای بزرگ نیلوفر را از روی مرداب جمع کند و بیاورد. بچه عنکبوتها هم تا آنجا که میتوانستند تارهای نازک و محکم درست کنند تا بتوانند بادبادک را به هم بدوزند. خلاصه، همه کلی زحمت کشیدند؛ اما میمون کوچولو اصلاً و اصلاً به آنها کمکی نکرد. فقط بالای درخت نشست، خندید و شوخی کرد.
بچههای حیوانات بهسرعت مشغول دوختن برگهای بزرگ نیلوفر شدند. با گلهای بنفش و قرمز و زرد جنگل، دو گوشوارهی بلند و زیبا برای بادبادک درست کردند. با پیچکهای سبز جنگل، دنبالهی بلند و زیبایی برای بادبادک ساختند. با مداد رنگیهای خرگوش کوچولو، برایش چشم و ابرو و یک دهان خندان کشیدند.
میمون شیطان از آن بالا نگاه میکرد و در دلش میگفت: «وای چه بادبادک قشنگی! کاش این بادبادک مال من بود.» و با صدای بلند گفت: «این بادبادک را میدهید مال من بشود؟ عوضش به شما یک عالمه موز میدهم!»
بچهها گفتند: «نه، نه، ما برای ساختن این بادبادک خیلی زحمت کشیدهایم و همه باهم کمک کردهایم. بادبادک مال همهی ماست و میخواهیم همگی با آن بازی کنیم.»
میمون کوچولو گفت: «مرا هم بازی میدهید؟»
بچه آهو گفت: «نه! تو اصلاً به ما کمک نکردی. فقط بازیگوشی کردی و به ما خندیدی.»
بادبادک کاملاً آماده شده بود. بچهها آن را آرام و بااحتیاط بلند کردند و روی تپهی بلند و سبز بردند و ازآنجا بادبادک را هوا کردند. بادبادک در آسمان آبی جنگل با گلها و پیچکهایش میرقصید و بازی میکرد. بچههای حیوانات، نخ بلند بادبادک را در دست گرفته بودند و خوشحال بودند.
میمون از اینکه دوستانش را ناراحت کرده بود خیلی پشیمان بود. در دلش فکر میکرد ایکاش میتوانست به دوستانش کمک کند تا آنها او را ببخشند و بتواند با بادبادکبازی کند.
بادبادک زیبا در آسمان میرفت و میرفت تا اینکه ناگهان به درخت بزرگی که درست وسط جنگل بود رسید و لابهلای شاخههای درخت گیر کرد. بچهها هر چه کردند نتوانستند آن را پایین بیاورند.
همه غمگین و ناراحت نشسته بودند و فکر میکردند که چه بکنند که ناگهان میمون کوچولو از راه رسید و گفت: «دوستان خوب من، شما به من یاد دادید که کمک کردن و باهم بودن چقدر خوب است. مرا ببخشید که شما را ناراحت کردم. حالا میخواهم با شما بازی کنم و دوست شما باشم. اصلاً نگران بادبادک نباشید. من از درخت بالا میروم و آن را برایتان میآورم.»
این را گفت و تند و تند از درخت بالا رفت و بااحتیاط، بادبادک را از لای شاخههای درخت بیرون آورد. همهی بچهها برایش دست زدند و به او آفرین گفتند. آنها تمام روز را با بادبادک قشنگشان بازی کردند.
از آن روز به بعد میمون کوچولو خیلی عاقل و دانا شده بود و همیشه به دیگران کمک میکرد.