قصه کودکانه پیش از خواب
اژدها کوچولوی خالخالی
نویسنده: مژگان شیخی
روزی بود و روزگاری بود. آقا فیله و خانم بزه و مرغ حنایی باهم دوست بودند. اژدها کوچولو هم دلش میخواست با آنها دوست باشد و باهم به گردش بروند. او یک اژدهای سبز بود که روی پشتش خالهای مشکی داشت.
آن روز، آقا فیله و خانم بزه و مرغ حنایی به گردش رفتند؛ ولی اژدهای خالخالی را با خودشان نبردند. اژدها کوچولو غمگین شد و پشت سرشان به راه افتاد.
آن سه دوست رفتند و رفتند تا اینکه خانم بزه گفت: «من خستهام.»
مرغ حنایی گفت: «قدقد… من هم همینطور.»
آقا فیله خرطومش را در هوا چرخی داد و گفت: «اینکه غصه ندارد. بپرید پشت من! من خسته نیستم.»
مرغ حنایی گفت: «قدقد… آقا فیله چه دوست خوبیه.»
اژدها کوچولوی خالخالی سرش را پایین انداخت و گفت: «کاشکی من هم میتوانستم خوب باشم؛ ولی هیچکس نمیخواهد پشت من سوار شود.»
رفتند و رفتند. تا اینکه آقا فیله گفت: «من گرسنهام.»
خانم بزه گفت: «من همینطور.»
مرغ حنایی گفت: «قدقد… غصه نخورید؟ الآن چند تا تخم برایتان میگذارم.»
او فوری چند تا تخم گذاشت. همه، تخممرغها را خوردند و سیر شدند.
خانم بزه گفت: «خانم مرغه چقدر خوب است.»
اژدهای خالخالی آهی کشید و گفت: «کاشکی من هم میتوانستم خوب باشم!»
آن سه دوست رفتند و رفتند تا اینکه مرغ حنایی گفت: «تشنهام.»
آقا فیله گفت: «من هم!»
خانم بزه گفت: «مع… الآن به شما شیر میدهم.»
و همین کار را کرد. حیوانها شیر را نوشیدند.
آقا فیله گفت: «خانم بزه چه دوست خوبی است!»
و بازهم اژدهای خالخالی گفت: «کاش من هم دوست خوبی بودم.»
ناگهان باد سردی وزید.
آقا فیله خرطومش را جمع کرد و گفت: «وای سردمه!»
خانم بزه لرزید و گفت: «مع… یخ زدم!»
مرغ حنایی سرش را لای پرهایش فروبرد و گفت: «قدقد… قدقد… چقدر سرد شد!»
اژدهای خالخالی فکری کرد. جلو رفت و گفت: «من میتوانم گرمتان کنم. آتش دهان من شما را گرم میکند.»
بعد در کنار آنها نشست. از دهانش آتش بیرون داد. آنها هم کنارش نشستند و گرم شدند.
آقا فیله گفت: «اژدها دوست خیلی خوبی است.»
خانم بزه گفت: «اصلاً هم ترسناک نیست.»
مرغ حنایی گفت: «خیلی هم مهربان است.»
اژدها کوچولوی خالخالی، آتش از دهانش بیرون داد و خندید.