قصه کودکانه اژدهای خجالتی
روزی روزگاری یک چوپان در یک روستای زیبا زندگی میکرد. یکی از روزها، با ترسولرز به خانه رسید و با گریه و زاری گفت:
چیز وحشتناکی دیدم! بهاندازه چهار اسبِ بزرگ بود و چنگالهای بلند و تیز داشت. دم نوکتیز بلند و روی کل بدنش هم فلسهای آبی براق داشت!
پسر چوپان رفت و در کتابش جستجو کرد:
بابا انگار تو یک اژدها دیدی!
پدر و مادر پسرک ترسیده بودن اما اون آروم آروم بود!
صبح روز بعد پسر از جایش بلند شد و به سمت تپه رفت چون میخواست ببینه که میتونه با اژدها دوست بشه یا نه! وقتی پسر به تپه رسید، فهمید که اژدها خیلی مهربون و بامزه است! اونا به هم لبخند زدند. بعد پسرک نشست و شروع کرد به سؤال پرسیدن از اژدها!
اژدها شروع کرد و یک عالمه داستان قدیمی برای پسر تعریف کرد:
در زمانهای قدیم یک عالمه اژدهای خطرناک همهجا وجود داشت. و شوالیهها باید با اونا میجنگیدند و شاهزاده خانمها را نجات میدادن!
پسر هرروز برای شنیدن داستانها برمیگشت. اما بالاخره ساکنین روستا متوجه حضور اژدهای آبی شدن. معلوم بود که اونا حسابی ترسیدن! پسرک پیش اژدها رفت و گفت:
ساکنین روستا میخوان از شر تو خلاص بشن!
اژدها گفت:
ولی من که آزارم به یک مورچه هم نمیرسه!
اون روز بعدازظهر پسرک در روستا خبر خیلی بدی شنید! روستاییان میخواستن سنت جورج، قاتل اژدها رو برای مبارزه با اژدها بفرستن!
پسر مستقیم به سمت اژدها دوید و گفت:
اونا میخوان سنت جرج، قاتل اژدها رو برای جنگ با تو بفرستن! اون بلندترین نیزهای رو داره که من تا حالا دیدم!
اژدها گفت:
از اینکه به من گفتی متشکرم! اما من نمیخوام دعوا کنم! پس من فقط توی غار خودم میشینم و منتظر میمونم تا اون بره!
نه! تو هیچ چارهای نداری! مردم دوست دارن که یه دعوای درستوحسابی ببینن!
اما اژدها خمیازه کشید:
من مطمئنم که تو این مشکل رو حل میکنی!
پسر یواشکی به روستا برگشت. اونجا چند تا از روستاییان رو دید که در مورد اژدهای خطرناک صحبت میکردن:
میدونستید که اون فقط ده تا گوسفند برای صبحونه میخوره؟
آره! منم شنیدم که چند تا خونه رو آتیش زده!
پسر با عصبانیت فریاد زد:
این یه دروغه! آزار اون اژدها حتی به یه مورچه هم نمیرسه!
سنت جورج گفت:
ولی من چیکار میتونم بکنم وقتی همه دلشون دعوا میخواد؟!
پسر زمزمه کرد:
دنبالم بیا!
پسر قاتل اژدها رو برای ملاقات با اژدها برد. سنت جورج گفت:
اینجا برای دعوا چه جای خوبیه!
اژدها خیلی محکم گفت:
هیچ دعوایی در کار نیست!
سنت جورج گفت:
نظرت راجع به تظاهر کردن و فیلم بازی کردن چیه؟
اژدها گفت:
شاید!
پسر گفت:
قول میدی بهش آسیب نزنی؟!
سنت جورج کمی فکر کرد و گفت:
خب! دعوا باید واقعی به نظر برسه!
اژدها پرسید:
بعد از دعوا، قراره مهمونی برگزار بشه؟
سنت جورج گفت:
آره و من قول میدم که تو رو هم ببریم!
صبح روز بعد، افراد زیادی برای تماشای دعوا اومده بودن! پسرک نزدیک غار اژدها ایستاده بود و عصبی به نظر میرسید! هنگامیکه سنت جورج ظاهر شد، مردم تشویق کردن و فریاد زدن! خیلی زود صدای غرش در کوه طنینانداز شد و شعلههای آتش در هوا پخش شد.
آتیش از دهن اژدها اومد بیرون! سنت جورج خیلی سخت جاخالی داد و نیزهاش را بالا گرفت! و بعد هر دو از کنار هم رد شدن!
مردم فریاد زدن:
ایوای! ضربه از دست رفت!
سنت جورج و اژدها برگشتن و دوباره شروع به جنگیدن کردن! این بار دیگه فرصتی واسه جاخالی دادن وجود نداشت! پس از یک مبارزه طولانی، سرانجام اژدها روی زمین افتاد. جورج روی او ایستاد. جمعیت فریاد زد:
سرش را ببر!
جورج گفت:
فکر کنم اژدها درسش رو یاد گرفته! بیایید فقط اون رو به جشن دعوت کنیم!
سپس سنت جورج، پسرک، اژدها و روستاییان را به سمت کوه هدایت کرد! پسر واقعاً خوشحال بود چون تونسته بود نقشهاش رو عملی کنه! روستاییان هم خوشحال بودن چون یه دعوای هیجانانگیز دیده بودن!
سنت جورج هم خوشحال بود چون توی نبرد پیروز شده بود. اما اژدها از همه خوشحالتر بود! اون حالا دوستان زیادی داشت و قرار بود کلی غذای خوشمزه بخوره!
این یه شب عالی بود!
اژدها این رو گفت و شروع کرد به خروپف کردن!
پسرک گفت:
اوه! حالا چهجوری اونو برگردونم به غارش؟
سنت جورج با خنده گفت:
من کمکت میکنم!
اون دوتا اژدها رو بلند کردند و دوتایی به سمت غار حرکت کردند!
Courtesy of mooshiam.com
(این نوشته در تاریخ 4 سپتامبر 2023 بروزرسانی شد.)