قصه-کودکانه-اَبرِ-کوچولو-بِبار!

قصه کودکانه: اَبرِ کوچولو بِبار!

قصه کودکانه

 اَبرِ کوچولو بِبار!

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود. در آسمان قشنگ و آبی یک دهکدة سرسبز و زیبا، ابرهای سفید و مهربانی زندگی می‌کردند. آن‌ها آن‌قدر مردمان خوب و زحمتکش دهکده را دوست داشتند که هر وقت لازم بود می‌باریدند و مزارع آن‌ها را سیراب می‌کردند.

در میان این ابرها، ابر کوچولویی بود که دلش نمی‌خواست ببارد. چون فکر می‌کرد اگر ببارد حتماً تمام خواهد شد، و اصلاً دلش نمی‌خواست که تمام شود. گاهی هم فکر می‌کرد: «ابری که نبارد خیلی بی‌فایده است و هیچ‌کس آن را دوست ندار.» ابر کوچولوی قصه ما خودش نمی‌دانست باید ببارد یا نبارد! این بود که ساعت‌ها گوشۀ آسمان می‌نشست و به فکر فرومی‌رفت.

یک روز قشنگ بهاری، ابرهای سفید و مهربان، شعر زیبای باران را خواندند و باریدند. باریدند و باریدند. آن‌قدر که آسمان، صافِ صاف شد، آبیِ آبی و زمین، سبزِ سبز. ولی به‌راستی آسمان، آبیِ آبی نبود. چون ابر کوچولوی

غمگین ما هنوز همان گوشه نشسته بود و غصه می‌خورد.

تا این‌که باد مهربان که بوی باران را شنیده بود، آرام به دهکده رسید تا همه‌جا را خنک کند و بوی شالیزار خیس را با خود به اطراف ببرد. ناگهان چشمش به ابر کوچولو افتاد جلو رفت و گفت: «هوا خیلی خوب است. چرا نباریدی؟»

ابر کوچولو گفت: «من نمی‌خواهم بیارم، اگر ببارم تمام می‌شوم.»

باد خندید و گفت: «نه عزیز من، تو اشتباه می‌کنی، ابرها اگر ببارند تمام نمی‌شوند. به پایین نگاه کن، دهکدۀ زیبا را ببین؛ ابرهای مهربان به کمک مردم رفته‌اند. بعضی‌ها به شالیزار رفتند، بعضی‌ها به رودخانه و بعضی هم به جنگل. ببین آن‌ها چقدر خوشحال‌اند. گوش کن تا صدایشان را بشنوی. این صدای آب، صدای ابر مهربانی است که از آسمان باریده. فردا که خورشید به همه‌جا بتابد و زمین را گرم کند آن‌ها کم‌کم به آسمان برمی‌گردند و دوباره کنار هم می‌نشینند.»

ابر کوچولو اخم‌هایش را باز کرد و به زمین نگاه کرد. باد درست می‌گفت. در شالیزارها جوانه‌های برنج خوشحال و خندان آب می‌خوردند، ماهی‌ها در رودخانه‌های پرآب می‌رقصیدند و درختان سبز جنگل برگ‌های تازه‌شان را می‌شستند. ابر کوچولو هیچ‌وقت بعد از باران به دهکده نگاه نکرده بود تا این‌همه زیبایی را ببیند.

باد گفت: «خوب، حالا می‌خواهی بیاری؟»

اول، ابر کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «ولی من خیلی کوچولو هستم. اگر ببارم حتماً تمام خواهم شد.»

باد مهربان گفت: «تو اگر نخواهی چیزهای تازه یاد بگیری، هیچ‌وقت یک ابر بزرگ نمی‌شوی. باید بیاری و به جاهای دیگر بروی. همه‌چیز و همه‌کس را ببینی، اگر همیشه اینجا بمانی نمی‌توانی به کسی کمک کنی و دوستی داشته باشی.»

ایر کوچولو گفت: «باد مهربان، من می‌خواهم به همه کمک کنم و دوستان زیادی داشته باشم. اما… اما نمی‌خواهم ببارم. خواهش می‌کنم تو بگو چطور می‌توانم به همه کمک کنم؟»

باد کمی فکر کرد و گفت: «من ازاینجا به سرزمینی می‌روم که در آسمانش ابری نیست. اگر دلت بخواهد می‌توانی همراه من بیایی و چیزهای تازه یاد بگیری.»

ابر کوچولو گفت: «خواهش می‌کنم من را هم همراه خودت ببر، من اینجا خیلی تنها هستم، می‌خواهم دوستان زیادی داشته باشم، مرا هم می‌بری؟»

باد، ابر کوچولو را در آغوش گرفت و باهم رفتند. رفتند و رفتند تا به آسمانی رسیدند که هیچ ابری در آن نبود. خورشید گوشۀ آسمان نشسته بود. همین‌که باد و ابر کوچولو را دید خوشحال شد و با صدای بلند گفت: «سلام باد مهربان. با خودت مسافر داری؟»

باد گفت: «سلام خورشید خانم. این ابر کوچولو آمده تا چند روز مهمان تو باشد. او می‌خواهد به دیگران کمک کند.»

خورشید با مهربانی گفت: «ابر کوچولو خوش آمدی، مردم اینجا ابر و باران را خیلی دوست دارند. ولی در این آسمان ابری نیست که ببارد و یا وقتی‌که مردم اینجا در نور شدید و گرم من کار می‌کنند، کنار من بنشیند و برایشان سایه درست کند. اگر بخواهی می‌توانی پیش من بمانی، و هر موقع که مردم، پرنده‌ها و سبزه‌ها گرمشان بود جلو گرمای مرا بگیری و آن‌ها را خوشحال کنی.»

ابر کوچولو وقتی‌که حرف‌های خورشید را شنید خیلی خوشحال شد. چون او فکر نمی‌کرد که یک ابر کوچولو هم بتواند به دیگران کمک کند. باد مهربان از ابر و خورشید خداحافظی کرد و ازآنجا دور شد.

از آن روز به بعد ابر کوچولو مهمان خورشید خانم بود. از آسمان به زمین نگاه می‌کرد. وقتی‌که زمین از گرمای آفتاب داغ داغ می‌شد آرام می‌رفت و جلوی گرمای خورشید را می‌گرفت.

تا اینکه یک روز زمین گرم شد. آن‌قدر گرم که شالیزارها خشک و جوانه‌های برنج تشنه شدند. گل‌های قشنگ پژمردند. آب رودخانه‌ها کم شده بود و ماهی‌ها دیگر نمی‌رقصیدند.

ابر کوچولو با خودش گفت: «باید کاری کرد. آن‌ها تشنه‌اند. باید کاری کرد.» و ناگهان شروع کرد به باریدن، آواز باران را خواند و بارید، بارید و بارید. همه خوشحال بودند، برنجزارها پر آب شد، ماهی‌ها شادمانه در آب زلال رودخانه رقصیدند، گل‌ها گلبرگ‌های لطیفشان را به باران سپردند تا سیراب شوند.

خورشید در گوشه‌ای نشسته بود و به ابر کوچولو فکر می‌کرد. ابر کوچولویی که می‌بارید تا همه را خوشحال کند، خورشید منتظر نشست تا ابر کوچولو دوباره به آسمان برگردد و از چیزهایی که روی زمین دیده بود برایش حرف بزند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *