قصه کودکانه
انگشتر برنجی
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350
به نام خدای مهربان
زمانی در کشوری امیری زندگی میکرد که قصرش وسط باغ وسیعی قرار داشت، اگرچه باغبانهای زیادی در آن باغ کار میکردند، در آن نه گلی سبز میشد و نه درخت میوهای و حتی علف و سبزی هم در آنجا به چشم نمیخورد.
امیر کمکم داشت مأیوس میشد و به خودش میگفت که هرگز این باغ را آباد و سرسبز نخواهد دید که روزی پیرمردی به او گفت:
«ای امیر، باغبانهای تو از کار خودشان سررشتهای ندارند. چون پدران آنها همه پینهدوز و نجار بودهاند و نمیتوان از آنها انتظار داشت که بتوانند باغبانهای خوبی باشند.»
امیر فوراً گفت:
«کاملاً راست میگویی.»
پیرمرد به حرف خودش اینطور ادامه داد:
«بنابراین باید دنبال باغبانی بگردی که جد اندر جدش باغبان بوده باشد. اگر چنین باغبانی پیدا کنی، بهزودی باغی پر از گلهای زیبا، چمنهای سبز و خرم و انواع میوههای عالی خواهی داشت.»
به همین سبب، امیر عدهای را به تمام ولایات و ایالات و حتی دهکدهها فرستاد تا بگردند و باغبانی را با این مشخصات پیدا کنند؛ و آنها بعد از چهل شبانهروز، يك چنين باغبانی را پیدا کردند.
به او گفتند: «بیا برویم و باغبانباشی امیر باش.»
باغبان پرسید: «مرد بیچاره و فقیری مثل من چطور میتواند پیش امیر بیاید؟»
آنها جواب دادند:
«جای هیچ ناراحتی نیست؛ ما برای تو و خانوادهات لباسهای نو آوردهایم.»
«اما من به عدهی زیادی بدهکار هستم.»
گفتند: «قرضهای تو را هم پرداخت میکنیم.»
بعد باغبان، همراه زنش و پسرش با فرستادگان امیر به راه افتاد. امیر از پیدا شدن يك باغبان حقیقی خیلی خوشحال شد و باغ خودش را به او سپرد. به وجود آوردن گل و سبزی برای باغبان کاری نداشت و بعد از يك سال، باغ از گلهای رنگارنگ پر بود و امیر از خوشحالی به تمام نوکرها و خادمها انعامهای خوبی میداد.
پسر باغبان جوانی خوشاندام و زیبا بود و حرکات و رفتار سنگین و دلپذیری داشت. او هرروز بهترین میوهها را برای امیر و زیباترین گلها را برای دختر امیر میبرد. این دخترِ امیر حالا فقط شانزده سال داشت و بسیار زیبا بود. امیر پیش خودش فکر میکرد موقعش شده است که او را به شوهر بدهد.
روزی امیر به دخترش گفت:
«فرزند عزیزم، حالا موقع آن شده است که تو برای خودت شوهری انتخاب کنی و من فکر میکنم هیچکس برای همسری تو لایقتر از پسر وزیر نیست.»
دختر امیر جواب داد: «پدر عزیز، من هیچوقت با پسر وزیر ازدواج نمیکنم.»
امیر پرسید: «چرا؟»
دختر جواب داد: «برای اینکه من پسر باغبان را دوست دارم.»
امیر بهمجرد شنیدن این حرف خیلی خشمگین شد؛ بعد به گریه افتاد، آه کشید و گفت که چنین شخصی لایق همسری با او نیست؛ اما دخترش از تصمیم ازدواج با پسر باغبان دستبردار نبود. امیر ناچار شد که با مشاورین خودش دراینباره صحبت کند.
آنها گفتند:
«برای اینکه بتوانید شر پسر باغبان را از سر خودتان کوتاه کنید، هردو خواستگار را به مملکتی دوردست بفرستید؛ و بگویید هرکدام که زودتر بتواند برگردد، او را به دامادی خواهید پذیرفت.»
امیر این پیشنهاد را پسندید. به پسر وزیر اسبی بسیار عالی و همیانی پر از پول دادند. درحالیکه پسر باغبان اسبی شَل و همیان کوچکی از سکههای مسی داشت و تمام مردم فکر میکردند که او دیگر از این سفر دراز نمیتواند برگردد.
يك روز پیش از آنکه به راه بیفتند، دختر امیر پسر باغبانباشی را دید و گفت: «شجاع باش و هیچوقت فراموش نکن که من تو را دوست دارم. این کیسهی پر از جواهر را بگیر و به خاطر عشق من کوشش کن که آنها را بیهوده خرج نکنی. زود برگرد و به خواستگاری من بیا.»
هردو خواستگار باهم شهر را ترک کردند؛ اما پسر وزیر با اسب عالی خودش به تاخت به راه افتاد و بهزودی در پشت تپههای دوردست از نظر ناپدید شد. چند روزی راه پیمود تا به چشمهای رسید که یك پیرزن با لباسهای ژنده در کنار آن روی سنگی نشسته بود.
پیرزن گفت: «سلام، ای مسافر جوان.»
اما پسر وزیر جوابی نداد.
او دوباره گفت:
«ای مسافر جوان، به من صدقهای بده که نزديك است از گرسنگی هلاك بشوم. من سه روز است که اینجا نشستهام و هیچکس لقمهای نان به من نداده است.»
اما پسر وزیر فریاد کشید:
«ولم کن، عجوزهی پیر؛ من چیزی ندارم که به تو بدهم.» و به راه افتاد.
در همان روز، هنگام غروب پسر باغبان، با اسب شل خودش به همان چشمه رسید.
زن فقیر گفت: «سلام، ای مسافر جوان.»
پسر جواب داد: «سلام، ای زن مهربان.»
«ای مسافر جوان، چیزی به من بده.»
پسرك جواب داد:
«همیان مرا بردار و پشت سر من روی اسب سوار شو، چون میبینم که زانوهای تو طاقت راه رفتن ندارد.»
پیرزن بدون معطلی پشت سر او سوار شد و همانطور رفتند تا به پایتخت فرمانروای بزرگ رسیدند. در آنجا پسر وزیر در مهمانخانهای مجلل منزل کرده بود؛ اما پسر باغبان و پیرزن جلو يك قهوهخانه که مسافرهای فقیر آنجا شب را به روز میآوردند، از اسب پیاده شدند.
روز دیگر پسر باغبان دید که در خیابانها منادیهای فرمانروا طبلها و شیپورها را به صدا درآوردهاند، راه میروند و فریاد میزنند:
«فرمانروای ما بیمار و ناتوان شده و به کسی که بتواند او را شفا بدهد و نیروی جوانی را به او بازگرداند پاداشی بزرگ خواهد داد.»
پیرزن گدا گفت:
«تو اگر این کارهایی را که میگویم انجام بدهی از پاداشی که فرمانروا قول داده است برخوردار میشوی. از دروازهی جنوبی شهر بیرون برو. آنجا سه سگ كوچك را میبینی که به رنگهای مختلف هستند؛ اولی سفید، دومی سیاه و سومی قرمزرنگ است. آنها را میکُشی و هرکدام را جداجدا میسوزانی و خاکسترهایشان را جمع میکنی. خاکستر هر سگ را در کیسهای به رنگ همان سگ میگذاری؛ بعد به جلو قصر فرمانروا میروی و فریاد میکشی «پزشکی مشهور، از ولایتی دور آمده است. او به تنهائی میتواند فرمانروا را شفا ببخشد و نیروی جوانی را به او بازگرداند.» پزشکان فرمانروا خواهند گفت:
«این مرد شیاد است، نه يك دانشمند.» و به هر طریقی سنگ جلوی پای تو خواهند انداخت؛ اما تو به همهی آنها پیروز میشوی و خودت را به حضور فرمانروا میرسانی.
بعد بهاندازهی بار سه قاطر هیزم میخواهی و يك ديك بزرگ؛ و خودت با فرمانروا تنها به اتاقی میروید. وقتی دیگ خوب به جوش آمد فرمانروا را میان آن میاندازی و آنقدر ديگ را میجوشانی تا استخوان و پوست او از هم جدا بشود. بعد استخوانها را سر جایشان میگذاری و خاکسترها را روی آنها میپاشی و او دوباره زنده میشود؛ منتهی نه پیر و شکسته، بلکه يك جوان بیستساله. پاداش خودت، آن انگشتر برنجی* را بخواه که هر چه از آن بخواهی فوراً برایت حاضر میکند. حالا، پسر من، برو و هیچکدام از حرفهای مرا فراموش نکن.»
_______________
*برنج ، نوعی ترکیب فلزی است که آلیاژ بُرنز از آن ساخته میشود.
پسرك به راه افتاد. جلو دروازه سگهای سفید و سیاه و قرمز را پیدا کرد، آنها را کشت، سوزاند و خاکسترشان را جمع کرد و میان سه کیسه ریخت. بعد بهطرف قصر دوید و فریاد کشید:
«پزشکی مشهور و حاذق از مملکتی دور تازه به اینجا آمده است. او به تنهائی میتواند فرمانروا را شفا ببخشد و نیروی جوانی را به او بازگرداند.»
پزشکان اول به این رهگذر ناشناس خندیدند؛ اما فرمانروا دستور داد که او را به حضور بیاورند و به دستور پسر باغبان ديگ و هیزم را آماده کردند و خیلی زود فرمانروا آنقدر توی ديگ جوشانده شد تا گوشت و استخوانهایش از هم سوا شده و هنگام ظهر، پسر، استخوانها را سر جایشان گذاشت و خاکسترها را روی او نریخته بود که فرمانروا جان گرفت و خودش را بار دیگر جوان و شادمان احساس کرد.
گفت: «ای مرد جوان، حالا چه پاداشی میتوانم به تو بدهم؛ آیا میخواهی نیمی از خزانهی مرا برداری؟»
پسر باغبان گفت: «نه.»
«دختر مرا؟»
«نیمی از مملکت مرا؟»
«نه. فقط آن انگشتر برنجی را که هر چه از او بخواهم فوراً حاضر میسازد به من بده.»
فرمانروا گفت:
«افسوس! چه قدر جواهر برای به چنگ آوردن آن به مصرف رساندهام؛ ولی تو شایستگی تصاحب آن را داری.» و آن را آورد و به او داد.
پسر باغبان برای خداحافظی پیش پیرزن فقیر رفت. بعد گفت:
«انگشتر برنجی، گوش کن! يك کشتی عالی برای سفر من آماده بساز. تنهی کشتی از طلا، دکلها از نقره و بادبانها باید از ابریشم باشد. جاشویان باید دوازده مرد آراستهی جوان باشند که لباسهاشان با لباسهای فرمانروایان برابری کند. مالالتجاره هم باید از الماس، مرمر و یاقوت سرخ باشد.»
ناگهان یک کشتی بزرگ روی دریا نمایان شد با مشخصاتی که او خواسته بود. پسرك به عرشه کشتی رفت و بهسوی مقصد به راه افتاد. بهزودی به شهری بزرگ رسید و در يك قصر عالی منزل گرفت. بعد از چند روز، رقیب خودش، پسر وزیر را دید که پولهایش همه به آخر رسیده بود و حال زار و پریشانی داشت. پسر باغبان به او گفت:
«اسم تو چیست و اهل چه مملکتی هستی؟»
«من پسر وزیر مملکت بزرگی هستم. ولی ببینید که به چه وضع فلاکت باری درآمدهام.»
«به من گوش کن، بااینکه من دربارهی تو اطلاع زیادی ندارم، اما حاضرم که به تو كمك کنم. من به يك شرط حاضرم يك کشتی در اختیار تو بگذارم که به وطن خودت بازگردی.»
«هر شرطی باشد، با کمال میل میپذیرم.»
«به دنبال من بیا تا به قصر من برویم.»
پسر وزیر به دنبال مردِ ناشناسِ ثروتمند به راه افتاد. وقتیکه به قصر رسیدند پسر باغبان به غلامانش دستور داد لباسهای تازهوارد را از تنش بیرون کشیدند و بعد گفت:
«این مُهر را داغ کنید و روی پشت او نشان بندگی مرا بگذارید.»
غلامان فرمان او را اجرا کردند. بعد مرد ثروتمند ناشناس گفت:
«من به تو يك کشتی میدهم که تو را به مملکت خودت بازگرداند.» بعد بیرون آمد، انگشتر برنجی را در دست گرفت و گفت:
«ای انگشتر برنجی، گوش کن! يك كشتی سیاهرنگ از چوبهای پوسیده آماده کن. بگذار بادبانش پارهپاره و جاشویانش ناتوان و مردنی باشند. یکی پا نداشته باشد و یکی بازو و بدن بیشتر آنها از نشان داغ پوشیده باشد. زود فرمان مرا اجرا کن.»
پسر وزیر در این کشتیِ شکسته سوار شد، باد موافق وزيد تا به وطن خودش رسید. با این وضع رقتبار که بازگشته بود با خوشحالی و گرمی از او پذیرائی کردند.
او به فرمانروا گفت:
«من اول بازگشتهام؛ حالا به عهد خودت وفا کن و دخترت را به عقد من درآور.»
آنها به تهیهی وسایل جشن عروسی مشغول شدند؛ و دختر امیر بینوا آنقدر خشمگین و غمزده بود که حد نداشت.
روز بعد، صبح زود، يك کشتی بزرگ، آراسته با بادبانهای افراشته نزديك شهر لنگر انداخت. امیر اتفاقاً در آن موقع از پنجرهی قصر به بیرون نگاه میکرد و کشتی را دید و فریاد کشید:
«آه، چه کشتی عجیبی؛ با بدنهی طلائی، دکلهای نقرهای و بادبانهای ابریشمی. آن مردهایی که به امیرزادگان میمانند کی هستند؟ زود بروید و ناخدای کشتی را به قصر دعوت کنید.» طولی نکشید که جوانی جذاب و زیبا، در جامهی ابریشمی که مروارید و الماس به خویش آویخته بود وارد شد.
امیر گفت:
«ای مرد جوان، خوشآمدید. ممکن است بگویید شما کی هستید؟ و اگر مدتی در شهر من بمانید، مرا مفتخر و سرافراز ساختهاید.»
جوان جواب داد:
«ای امیر، از لطف شما متشکرم و پیشنهاد شما را میپذیرم و مدتی در اینجا میمانم.»
امیر دوباره گفت:
«همین روزها دختر من عروسی میکند؛ آیا شما برای جشن عروسی او میمانید؟»
جوان جواب داد: «با خوشحالی خواهم ماند.»
اندکی پسازآن، دختر امیر و نامزدش به حضور آمدند.
ناخدای جوان فریاد کشید:
«آه، خدای من! آیا شما میخواهید دختری به این زیبایی را به این مرد بدهید؟»
«اما او پسر وزیر من است.»
«با تمام اینها، من نمیگذارم دختر تو با او ازدواج کند؛ زیرا او از غلامان من است.»
«غلام تو؟!»
«بدون شك! من او را در يك شهر دورافتاده دیدم که در کمال تنگدستی و فقر به سر میبرد. دلم برای او سوخت و او را به غلامی خودم پذیرفتم.»
امیر فریاد کشید: «غیرممکن است!»
«آیا میخواهید آنچه را که گفتم ثابت بکنم؟ این مرد با يك کشتی که من به او بخشیدم – يك کشتی شکسته و قراضه – بازگشت. جاشویان کشتی تمام چلاق و شل بودند.»
امیر گفت: «کاملاً درست است.»
پسر وزیر فریاد کشید: «دروغ است. من این مرد را نمیشناسم.»
مرد ناشناس گفت:
«ای امیر، دستور بدهید که لباسهایش را بکَنَد و ببینید که داغ بندگی من در پشت او هست یا نه!»
پسر وزیر برای اینکه از خواریِ کندنِ لباس خلاص شود پذیرفت که هر چه او میگوید درست است.
بعد ناخدای جوان گفت: «ای امیر آیا حدس میزنی که من چه کسی هستم»
دختر امیر گفت:
«من تو را میشناختم. تو همان پسر باغبانی هستی که من بینهایت دوستش دارم و آرزو دارم که با او ازدواج کنم.»
امیر فریاد کشید:
«ای مرد جوان، تو داماد من خواهی بود و جشن عروسی هم آغاز شده است.» و در همان روز پسر باغبان با دختر زیبای امیر عروسی کرد.
چند ماهی گذشت. هر دو بیاندازه شاد و خوشحال بودند و امیر هم از داشتن چنین دامادی به خودش میبالید؛ اما پس از مدتی ناخدای کشتی طلائی لازم دید که به سفری برود و بعدازاینکه زنش را در آغوش کشید و بوسید سوار بر کشتی شد و به راه افتاد.
حالا خوب است بدانید که در آن شهر، مرد حقهبازی زندگی میکرد که روزگار خودش را به آموختن هنرهای سیاه یعنی: کیمیاگری، طلسم شناسی و سحر و جادو میگذراند. او فهمید که پسر باغبان با كمك جنی که از انگشتر برنجی اطاعت میکند توانسته است با دختر امیر عروسی کند.
او یک روز به خودش گفت: «من باید این انگشتر را به دست بیاورم.» و به کنار دریا رفت و چند ماهی قرمز کوچک صید کرد؛ ماهیهایی که خیلی زیبا بودند. بعد بازگشت و هنگامیکه از زیر پنجرهی دختر امیر میگذشت فریاد کشید:
«ماهیهای سرخ قشنگی دارم.»
دختر امیر صدای او را شنید، یکی از غلامانش را فرستاد تا از او بپرسد که ماهیهایش را چند میفروشد.
او گفت:
«من اینها را در عوض يك انگشتر برنجی میدهم.»
«يك انگشتر برنجی! پیرمرد سادهلوح! من از کجا میتوانم يك انگشتر برنجی پیدا کنم؟»
«زیر یکی از بالشهای اتاقخواب دختر امیر و همسرش.»
غلام پیش دختر امیر آمد و گفت: «پیرمرد نه طلا میخواهد و نه نقره.»
«پس چه میخواهد؟»
«يك انگشتر برنجی که در زیر يك بالش است.»
شاهزاده خانم گفت: «آن را پیدا کن و به او بده.»
غلام، انگشتر را که اتفاقاً ناخدای کشتی طلائی آن را جا گذاشته بود پیدا کرد و به جادوگر داد.
جادوگر همینکه به خانهاش رسید انگشتر را به دست گرفت و گفت: «ای انگشتر، گوش کن! میخواهم که کشتی طلائی به چوب تبدیل شود و جاشوها به آدمهای زشت و بدریخت و مالالتجاره کشتی را هم به گربههای سیاه تبدیل کن!»
جنی که طوق بندگی انگشتر را به گردن داشت فوراً اطاعت کرد.
ناخدا که وضع پریشان و بیچاره وار خودش را درروی کشتی دید فهمید که باید کسی انگشتر را دزدیده و این روز سیاه را به سر او آورده باشد و به خودش گفت یقیناً کسی که انگشتر را به دست آورده، زن زیبای او را هم تصاحب کرده است و بازگشتن دیگر برای او فایدهای ندارد.
ناخدا از جزیرهای به جزیرهای و از ساحلی به ساحل دیگر کشتی میراند و فکر میکرد تمام مردم به کشتی او و ملوانانش و مالالتجارهاش میخندند. بهزودی فقر و نداری او بهقدری زیاد شد که ملوانان و گربههای بینوای او دیگر چیزی جز علف و ریشهی درخت برای خوردن نداشتند. بعد از مدت زیادی به جزیرهای رسید که موشها در آن زندگی میکردند و هر جا را که نگاه میکردی پر بود از موش. گربههای سیاه که نزديك يك هفته چیزی نخورده بودند به میان موشها افتادند و شروع کردند به کشت و کشتار.
ملکهی موشها شورایی تشکیل داد و گفت:
«این گربهها تا آخرین نفر ما را میخورند. باید کاری کنیم که ناخدای کشتی جلو آنها را بگیرد. حالا باید چند نفر که از همه دلیرترند مأمور این کار بشوند.»
چند موش داوطلب شدند و برای پیدا کردن ناخدا به راه افتادند و وقتیکه او را دیدند گفتند:
«ای ناخدا، زودتر از جزیرهی ما برو. وگرنه حتى يك نفر از ما زنده نخواهد ماند.»
ناخدا جواب داد:
«به چشم، اما به يك شرط! بهشرط آنکه شما انگشتر مرا که يك جادوگر حقهباز دزدیده است پیدا کنید و برای من بیاورید.»
موشها با ترس و ناراحتی برگشتند.
ملکه گفت:
«چهکار باید کرد؟ ما چطور میتوانیم این انگشتر را به چنگ بیاوریم؟»
او شورای دیگری تشکیل داد و نمایندهی تمام موشهای دنیا را به آن دعوت کرد؛ ولی هیچکدام از انگشتر برنجی اطلاعی نداشتند. ناگهان سه موش از يك مملکت بسیار دور وارد شدند: یکی کور بود، یکی چلاق و یکی هم گوش نداشت.
تازهرسیدهها گفتند:
«ها، ها، ها! ما از يك مملکت خیلی دوری آمدهایم.»
«آیا میدانید انگشتر برنجی کجاست؟»
«ها، ها، ها! ما میدانیم. يك مرد موذی آن را دزدیده است. او روزها آن را توی جیبش میگذارد و شبها توی دهانش قایم میکند.»
«بروید آن را از چنگ او بیرون بیاورید و هر چه زودتر برگردید.»
این سه موش برای خودشان يك قایق ساختند و بهسوی کشور جادوگر به راه افتادند. وقتیکه نزديك آن شهر رسیدند موش کور را روی ساحل رها کردند تا مواظب قایق باشد و آن دو عدد دیگر به قصر جادوگر رفتند و منتظر ماندند تا شب شد. مرد جادوگر در رختخواب دراز کشید، انگشتر را توی دهان گذاشت و به خواب فرورفت.
دو موش به یکدیگر گفتند: «حالا چهکار باید بکنیم؟»
موشی که گوش نداشت يك چراغ، پر از روغن و يك شيشه، پر از فلفل پیدا کرد. اول دمش را میان روغن فروبرد، بعد در فلفل و سپس آن را جلو دماغ جادوگر گرفت. مرد جادوگر به عطسه افتاد: ایتشا! ايتشا! و بدون اینکه بیدار شود انگشتر از دهانش بیرون پرید. موش چلاق فوراً انگشتر را برداشت و بهطرف قایق به راه افتاد.
حالا فکر کنید وقتیکه جادوگر از خواب بیدار شد و انگشتر را ندید چقدر غمگین و ناراحت شد؛ اما در آن موقع سه موش با انگشتر به راه افتاده بودند. بادِ موافق قایق آنها را بهسرعت بهسوی جزیرهای که در آن، ملکهی موشها منتظر آنها بود، میبرد. این سه موش در راه دربارهی انگشتر باهم صحبت میکردند.
هر سه باهم گفتند: «زحمت بیشتر را کدامیک از ما کشید و افتخار بزرگتر مال کدامیک از ماست؟»
موش کور گفت: «من! چون اگر من مواظب قایق نبودم باد آن را به وسط دریا میبرد.»
بعد موش بی گوش فریاد کشید: «در حقیقت من! افتخار بزرگ مال من است؛ من آن را از دهان جادوگر بیرون آوردم.»
موش چلاق فریاد کشید: «نه، افتخار مال من است! زیرا من آن را برداشتم و فرار کردم.»
دعوای آنها از دادوبیداد به فریاد رسید و افسوس، وقتی بهشدت باهم دعوا میکردند انگشتر برنجی لغزید و در دریا افتاد.
هر سه موش گفتند: «حالا ما چطور میتوانیم به صورت ملکه نگاه کنیم؟ ما در اثر حماقت، طلسم را گم کرده و باعث مرگ تمام موشها شدهایم؛ ما نمیتوانیم به کشور خودمان برگردیم؛ باید در همین جزیرهی متروك بمانیم تا عمر ما به پایان برسد.»
بعد از این حرف، قایق به ساحل رسید. آنها پیاده شدند و به جزيره قدم گذاشتند. همانطور که یکی از موشها، غمگین در ساحل میگشت، ماهی مردهای پیدا کرد و شروع کرد به خوردن آن. یکمرتبه چیز سفتی به دندانش خورد. فریاد کشید و دو موش دیگر بهطرف او دویدند.
«این همان انگشتر برنجی است؛ همان طلسم است!» بعد به میان قایق پریدند و بهزودی در جزیرهی موشها پیاده شدند.
ناخدای جوان، انگشتر را به دست گرفت و گفت: «ای انگشتر، گوش کن! کشتی من را بهصورت اول درآور!»
فوراً کشتیِ سیاهِ چوبی به همان کشتی طلائی و باشکوه اول تبدیل شد. جاشویان بهطرف دکلهای نقرهای دویدند، بادبانها را برافراشتند و کشتی به راه افتاد.
ملاحان همانطور که در دریای صاف و شفاف راه میپیمودند آوازی شیرین میخواندند تا به مقصد رسیدند.
ناخدا همینکه پا به خشکی گذاشت بهطرف قصر به راه افتاد. او و دختر امیر یکدیگر را به گرمی در آغوش گرفتند.
بعدازآن به سراغ جادوگر رفت. جادوگر میخواست فرار کند؛ اما او را گرفتند و با طناب، محکم بستند. روز دیگر او را با ریسمان به دُم يك قاطر چموش آویزان کردند و قاطر را در بیابان رها نمودند. قاطر آنقدر در بیابان دوید و جفتك زد تا جادوگر تکهتکه شد و هر تکه از بدنش در يك جای بیابان افتاد.