قصه کودکانه
«انار دونه دونه»
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
یکی بود و یکی نبود
خاله گلنار پیرزن تنها و مهربانی بود که در یک خانهی قدیمی زندگی میکرد. او در حیاط بزرگ خانهاش یک باغچه با چند تا درخت انار داشت. هرسال در فصل پاییز انارها را میچید و برای همسایهها و دوستان و اقوامش میفرستاد. یک روز دخترخواهرش افسانه به دیدنش آمد. افسانه در پرورشگاه کار میکرد و با بچههای یتیم و بیسرپرست سروکار داشت. افسانه به خاله گلنار گفت: «خاله جون، هرسال روز شونزدهم ماه مهر به مناسبت روز جهانی کودک، بچههای پرورشگاه را به خانهی یکی از افراد نیکوکار و ثروتمند شهر میبردیم. بچهها اونجا حسابی پذیرایی میشدند و خیلی بهشون خوش میگذشت. اما اون آدم چند ماه پیش از دنیا رفت و شخص دیگری هم بچهها را به مهمونی دعوت نکرد. واسهی همین بچهها حوصله شون سر رفته و دلهای کوچیکشون، تنگ شده.»
خاله گلنار گفت: «اگر تو به من کمک کنی، حاضرم یه روز بچهها را برای ناهار به خونه ام دعوت کنم.»
افسانه با خوشحالی از جا پرید، خاله گلنار را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «البته که حاضرم خاله جون. شما بگید مهمونی چه روزیه تا از چند روز قبلش بیام کمکتون.»
خاله گفت: «آخرای پاییز هرروزی که دلتون خواست بیایید.» افسانه گفت: «باشه خاله جون، حتماً میاییم.»
مدتی گذشت. انارها کاملاً رسیده و آمادهی چیدن شدند. خاله گلنار با کمک یک کارگر انارها را چید. مقداری برای دوستان و اقوامش فرستاد و بقیه را کنار گذاشت. فردای آن روز افسانه خبر داد که بچهها روز جمعه به مهمانی میآیند. خاله گلنار هر چیزی که برای مهمانی لازم بود آماده کرد. افسانه و دوستانش هم آمدند و به او کمک کردند. خاله گلنار یک ظرف خیلی بزرگ داشت که آن را پر از دانههای انار کرده بود. روز جمعه بچهها و مربیانشان آمدند. آنها سیویک نفر بودند، دختر و پسر و قد و نیم قد. خاله از دیدنشان خیلی خوشحال شد، چون احساس میکرد همهی این بچهها، فرزندان خود او هستند. بچهها ناهار خوشمزهی خاله را خوردند و توی حیاط بزرگ خانهاش بازی کردند. عصر که شد، خاله ظرف انار را آورد و به همهی مهمانانش انار داد. بچهها انارها را با لذت خوردند و از خاله گلنار تشکر کردند. یکی از بچهها که دختر دهسالهای به نام سمانه بود به خاله گفت: «تا حالا هیچکس واسه من و دوستام انار دون نکرده بود. نمیدونید چقدر از این کار شما خوشمون اومد. من هیچوقت طعم انارهای شما را فراموش نمیکنم. کاشکی میشد هرسال به خونهی شما بیاییم و مهمون شما باشیم. شما خیلی مهربونید.» بقیه بچهها هم یکییکی آمدند و از خاله تشکر کردند. خاله همهی بچهها را بوسید و گفت: «نوش جانتون بچههای خوب. حالا که اینقدر از مهمونی و انار خوشتون اومده، میتونید هر وقت که دلتون خواست به خونهی من بیاین و مهمونم بشید. اما هرسال همین موقع یعنی وقتی انارها میرسند، حتماً باید بیایید تا بازهم انار واستون دون کنم، باشه؟ قبوله؟» بچهها همه باهم گفتند: «باشه خاله جون قبوله.» و برای خاله گلنار دست زدند و هورا کشیدند. چند تا از بچهها هم برای خاله میخواندند:
انار دونه دونه
خاله چه مهربونه
با دستای قشنگش
انارو کرده دونه
راستی که مهربونه
آن روز به بچهها خیلی خوش گذشت. از آن روز به بعد بچهها هر چند وقت یکبار به دیدن خاله میآمدند. توی حیاط بزرگ خانهاش بازی میکردند. چندساعتی را در کنار او میگذراندند و بعد به پرورشگاه بازمیگشتند. آنها برای خودشان یک خالهی مهربان پیدا کرده بودند که دوستشان داشت، برایشان انار دانه میکرد و در خانهاش با مهربانی از آنها پذیرایی میکرد. خاله گلنار هم دیگر تنها نبود، او هم یک خانوادهی بزرگ پیدا کرده بود. تمام بچههای پرورشگاه، اعضای خانوادهی او بودند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)